ازون ماجراها گذشت و گذشت تا روز ورود من به مدرسه؛ مامان بابام میگفتن دوستای جدیدی پیدا میکنی ولی چکنم من حس خرابی به دوست داشتم دوستام یامنو سوزونده بودن یاهم پرتم کرده بودن دور….
با مامانم وارد مدرسه شدیم اصلا دوست نداشتم از مامانم جداشم ولی با اون دلگرم یاش وعده وعید دادناش منو راضی کرد تا ازش دور بمونم…
اولین تجربه زود بیدارشدن خودرا چگونه گذرانده اید؟؟؟؟ یادمه شیش صبح بیدار شدم یه لیوان شیر گرم و صبحونه و بعدم مدرسه و خواب آلودگی من، از مادرم خداحافظی کردم رفتم سرکلاس، روز اول مختلت بودیمو میخواستن مارو شیفت بندی کنن از شانس گند ما پسرا افتاده بودن شیفت صبح.
معلم اومد سرکلاس و همه بهش سلام گفتیم نشستیم رو موکتا منم چشمام سنگین ، رفتم هپروت وقتی بیدارشدم دیدم همه دارن نگام میکنن نگو چیشده، دخترا رفته بودن یه طرف پسراهم یه طرف منم میون دخترا آخ که از خجالت آب شدم زود بلند شدم رفتم طرف خودمون همه زیر چشمی نگام میکردند لبخند ریزی زده بودند انگار آدم فضایی دیدن بابا منم انسانم فقط خابم برده بود همین…
اون روزاهم سخت گذشت ما معنی یه دوست خوبو نفهمیدیم دیگه قید دوست زده بودم باخودم گفتم مثل بتمن تکی کار میکنم خودمو عشقه بقیه رو بیخی.
گذشت تو گذشت تا اولین اردوی زندگیمو تجربه کردم دور از خانواده با بچه هایی که میخواستن من نباشم ولی من بختکم دیگه همه جا بودم و بخاطر اون خنده زیرلبیاشون میخواستم انتقام بگیرم رسیدیم کوه؛ سرپرست مون گفت کوه رو زیاد اذیت نکنید اونم مثل ما جون داره ولی کی کار میگیره به این حرفا کی اونم من؛ پا مو محکم میزاشتم روی کوه کوهم پشت سر هم میگفت آخ کار بجایی رسید که کوه گفت جانما ولکن آقا مارو راحت بزار ولی کو گوش شنوایی ؛ کوه عصبانی شد پالنگیم کرد و منم تا همون پایین غلط خوردم حس پاندای کونگ فو کار دست داده بود بهم ، بلند که شدم فقط سر زانوم زخم شده بود بچه ها که فکر میکردند از شر من راحت شدن ولی نمیدونن که من هفتا جون دارم…