تقریبا دو سال اول برای تفریح با استفاده از جاوا کدنویسی میکردم و برنامه هایی هم نوشتم که در کافه بازار، مایکت و... منتشر کردم و البته همه اپ هارو فروختم تا بتونم درآمدی از این حوزه ی دوست داشتنی برنامه نویسی داشته باشم. تقریبا مهر ماه سال قبل بود که نیاز به پول پیدا کردم و در به در دنبال گرفتن پروژه های کوچیک بودم که بتونم با انجام دادنشون به پول برسم و از خوش شانسی تونستم با یک نفر که در کار تبلیغات بود آشنا بشم و برای ایشون اپ های ساده و کوچیک و گاها متوسط بنویسم و درآمد خیلی خوبی هم داشتم و تقریبا شش الی هفت اپ باهاش کار کردم.
همه چیز به خوبی داشت پیش میرفت تا کمی بدقولی ها شروع شد از دیر پرداخت کردن حق الزحمه و گاهی جواب ندادن های یک هفته ای، با خودم گفتم این وضعیت به درد نمیخوره و درحالی که داشتم یک اپ آنالیزر اینستاگرام براش مینوشتم و ایشون دو هفته ای خبری ازشون نبود و وقتی هم اومد چایی نخورده پسرخاله بازی در آورده بود گفتم که بنده دیگه نمیتونم با شما همکاری کنم و خداحافظ:). این نکته یادتون باشه که خیلی مهم هستش و اون اینه که همیشه نباید تحمل کنید! بعضی وقتا نیاز به عصبانی شدن هست تا فکر نکنن ما کم ارزش هستیم براشون.
خلاصه گذشت تا چند ماهی بیکار بودم و استراحت میکردم تا اینکه آگهی استخدامی رو در سایت جاب اینجا نظرم رو جلب کرد "استخدام برنامه نویس اندروید"؛ با خودم کلنجار میرفتم که رزومه بفرستم یا نه و بعد از کلی یکی به دو با خودم دل رو به دریا زدم و رزومه م رو براشون فرستادم تا اینکه تقریبا بعد از یک هفته پیامی دریافت کردم که رزومه ی شما توسط شرکت فلانی دیده شد. همش استرس داشتم که قبول میکنن با من مصاحبه کنن یا نه، بالاخره به من زنگ زدن و من متاسفانه خواب بودم و گوشی رو برداشتم و بدون اینکه بدونم کی هستش جواب دادم الو بفرمایید، گفتن که از شرکت فلان زنگ میزنیم میتونید برای وقت مصاحبه بیاین شرکت؟ گفتم نه و قطع کردم!! ???
خودم شوکه شده بودم که چرا همچین کاری کردم و حقیقتا هم بین خواب و بیداری بودم و عقل ناقصم به درستی کار نمیکرد :) یک هفته ای خودم رو سرزنش میکردم که موقعیت به این خوبی رو چرا خراب کردی که باز هم زنگ زدن(در پوست خودم نمیگنجیدم!) قرار مصاحبه رو گذاشتم و رفتم باهم حرف زدیم راجب پروژه هایی که پیاده کردم طرف همون اول یه سورس رو بهم داد که برم روش یکم کار کنم و بهینه ش کنم! چه اعتمادی داشت خداییش من خودم به خودم همچین اعتمادی نمیکنم. فضای شرکت خوب بود همکار ها خوب بود و سریع باهم رفیق شدیم البته من به دلیل نداشتن اعتماد به نفس و کم حرف بودن اوایل تقریبا دو سه هفته ای صدام در نمیومد و یکسره درحال کد زدن بودم طوری که بعدا فهمیدم پشتم میگفتن این چقد کار میکنه ? حق هم داشتن خودمم باورم نمیشد اینقدر کار کنم.
تقریبا پنج ماه کار کردم و بعد از کلی فکر استعفا دادم و از شرکت اومدم بیرون دلایل زیادی داشتم. دلیل اول این بود که بخاطر تصادف دیسک کمر گرفته بودم که گاهی وقتی از تاکسی پیاده میشدم هر قدمم تقریبا از یک وجب بیشتر نمیشد، دلایل بعدی کم بودن حقوق، زیاد بودن پروژه ها، مشتری هایی که نمیدونستن چی میخوان و به همین دلیل تغییرات زیاد حتی گاهی بیسی که برای برنامه مینوشتم به کل عوض میشد! بودن که باعث شدن من فکر رفتن بکنم(یکسری مسائل دیگه هم بود که بهتره نگم!).
قسمت آخر و اصل کاری این خاطرات رو به زودی مینویسم.