وقتی واردِ میوهفروشی میشوم، هزارجای بدنم درد میگیرد که چرا نمیتوانم خیلی از میوهها را بخرم. وقتی یک ماستِ سادۀ کمچرب 19800 تومان حساب میشود، دردم میآید!
32سال از عمرم گذشت و زندگی کردن هم برایم شد آرزو! والله قسم نه ناشکری میکنم نه در برابر خدا چشمسفیدی!
صبح تا شب برای زندگی خیر! برای زنده بودن میدویم و دست آخر، هیچ چیزی دستمان نیست: نه پول ارزش دارد و نه میتوان زندگی ساخت.
در مملکت ایران، خانه و ماشین(بخوانیم مرکَب که برای هر مردی، داشتنش واجب است!) که بدیهیات یک زندگی اولیه هستند، شده است آرزو؛ مگر اینکه قرض کنی و یا یک عمر به جای لذت بردن از پول و خرج کردن، مجبور باشی قسط بدهی، قسط بدهی و... باز هم قسط بدهی.
زندگی در ایران برای 99% افراد تبدیل شده است به زندگی قسطی! کجای این زندگی لذت دارد؟ کجای این زندگی، میخواهد به من آرامشی بدهد که بتوانم دورکعت نماز را با لذت بخوانم؟
این دردها را تا کی باید گفت و عملی ندید؟