یک نگاه به موجودی عابربانکم میکنم و یک نگاه به گرانی میوه. صحنهای را دیدم که اصلاً گله و شکایت خودم یادم رفت:
زنی نگاه به سیبهای سرخ کرد و وقتی قیمتش را دید، سرش را پایین انداخت و سری تکان داد. به سیبهای سبزِ پشتِ سرش نگاهی انداخت: گرانتر بود! احساس کردم دلش شکست.
خواست بیرون برود که احساس کردم انگار بچههایش جلوی چشمش آمدند.? نگاهی به مغازهدار انداخت و با دستانش، سیبهای قهوهای و بسیار بیکیفیت را نشان داد و گفت: لطفاً یک کیلو برایم بریزید.
این صحنه هیچ وقت یادم نمیرود و از خودم میپرسم: این درد را باید در کجا بگوییم تا خفه نشویم؟