دلم میخواست اولین چیزی که در موردش متنی مینویسم و محتوایی تولید میکنم یه چیزی در مورد یکی از سفرهام باشه ولی فکر کنم اینکه اول در مورد اختلال اضطرابم صحبت کنم باهاتون خیلی مفیدتر باشه چون به نظرم خیلی چیز عجیب غریبی نیست و تقریبا یک چهارم کسایی که من دورو بر خودم میبینم، این مشکلو دارن و ازش آسیب میبینن.
من به جایی تو زندگیم رسیده بودم که اضطراب امونمو بریده بود. یعنی واقعا طوری شده بودم که میترسیدم از خونه برم بیرون و دوباره لرزش دست شدید بگیرم و حالم بد شه و نتونم خودمو کنترل کنم و یا دوستام و اطرافیانمو نگران کنم. طوری شده بودم که هر بار تا مرز پنیک اتک میرفتم و حتی یه وقتایی لرزشای شدید بهم دست میداد که غیر قابل کنترل شده بود واسم و همیشه نوک انگشتام از اضطراب و دلشورهی زیاد سرد بود و فرقی نمیکرد تو چه فصلی باشیم همیشه از وقتی یادم میاد همینجوری بودم.
یه مدتی نمیرفتم جاهای شلوغ و یا دوستامو نمیدیدم و همش ایگنور میکردم این احساساتمو و هر چی به ازمونام نزدیک تر میشدم این قضیه بدتر هم میشد و توی عید دیگه به اوج خودش رسید و بعد از عید بود که یکی از دوستام وقتی حالمو دید، چند تا پیام واسم فرستاد و توضیح داد که چیکار کنم تا بهتر شم و این علائمم از کجا میان و چه علت هایی میتونن داشته باشن.
بحثمون کشیده شد سمت تراپی و دارو درمانی و این قضیه واسم یه تابو شده بود و دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی برم تو کارش چون میترسیدم واقعا. از وابستگیم به دارو میترسیدم. از اینکه خانوادم چه فکری میکنن در موردم و اگه داروها بهم نسازن چی میشه و خلاصه نمیتونستم قبول کنم.یکی از دلایلی که میترسیدم دارو مصرف کنم این بود که من میترسیدم دارو عوضم کنه. منو تبدیل به یه کیمیای دیگه کنه ولی از بس کیمیای با اضطراب دیده بودم دیگه نمیتونستم خودمو حتی سالم تصور کنم و فکر میکردم اگه نرمال باشم، یکی دیگه میشم. خلاصه بازم میگم که نترسید. هیچ دارویی اگه درست تجویز بشه، کسیو تبدیل به کس دیگهای نمیکنه و تاثیر مثبتی که میذاره خیلی بیشتر از تاثیر منفیهاشه.
از یه جایی به بعد که دیدم اوضاع واقعا داره واسم بدتر میشه و هی اون احساس اضطرابم دیگه از وقتی از خواب بیدار میشدم تا وقتی میخواستم چشمامو رو هم بذارم همراهم بود و یک لحظه هم رهام نمیکرد و تو همهی کارام اختلال ایجاد کرده بود و بلاخره بعد از تلاشهای فراوان و بازم کمک همون دوستم تونستیم متخصص روانپزشکی پیدا کنیم و من ویزیت شم.
اینو بگم که من باز هم دلم نمیخواست دارو مصرف کنم. یعنی تا جایی که میتونستم تلاش میکردم با پیاده روی و ورزش و مطالعه و اینجور چیزا حواسمو پرت کنم و نرم سراغش. بلاخره بعد از تراپی متوجه شدم که ریشه اضطراب و دلشوره عجیب من اختلال PTSD (Post-traumatic stress disorder) عه و خب درمان نداره ولی میشه کنترلش کرد.
شروع کردم دارو درمانیو و تصمیم گرفتم مثل بقیه تصمیمای مهم زندگیم خانوادمو در جریان قرار ندم و اینجوری الکی نگرانشون نکنم و حتی یه جورایی ناراحت بودم از دستشون به خاطر همون PTSD که پدرم باعثش بود. الان سه چهار ماهی میگذره و من خیلی خیلی حالم بهتر شده واقعا ریلکسترم و واقعا حالم بهتره. دیگه از اون لرزش دستهای عجیب غریبم خبری نیست و هیچی ازشون نمونده.
حالا همهی اینارو گفتم که بگم شما نترسید. اگه اوتیسم دارید. اگر بیش فعالی دارید. اگر افسردگی دارید. اگر اضطراب بیش از اندازه دارید، حتما حتما برید دکتر بابتش و فکر نکنین دنیا تموم میشه با دارو خوردن. یه وقتایی لازمه که دست خودتونو بگیرید و نجات بدید خودتونو.
مرسی ازتون که خوندید این مطلبو