من هیچوقت علاقه زیادی به بازیهای کامپیوتری استراتژیک نداشتم؛ عمدتاً به دلیل اینکه معمولاً کند، کم هیجان و حوصله سر بر بودند! با این وجود به نظر میرسد کسانی که به مدیریت علاقمند هستند باید به اینگونه بازیها نیز علاقمند باشند. حداقل در عمل کسانی که به مسائل مدیریت و سیاست علاقمندند اظهار میکنند که یا بازیها را دوست ندارند یا نهایتاً بازیهای استراتژیک را دوست دارند. امّا این مسئله میتواند صرفاً یک سوگیری بیجهت نیز باشد. بهرحال تنها بازی استراتژیکی که بنده دوست داشتم و آنرا تمام کردم بازی قلعه (stronghold) بود. اتفاقاً خیلیها با این بازی نوستالژی دارند. دلیل علاقهی من ساده بود: دوبلهی فارسی بانمک آن. عمدتاً با خواهر و برادرم مینشستیم پای بازی و ادای دوبلههای با نمکش را در میآوردیم و میخندیدیم.
بازیها به نظر من بیاهمیت نیستند. اساساً تعریف بازی پیچیده است. هرچیزی میتواند بازی باشد. در واقع شاید هرچیزی که بخواهد درست باشد گویا باید گونهای بازی باشد. چه بسا زندگی جز بازی نیست. از بچگی خودمان را در جهان همچون موجوداتی در یک بازی کامپیوتری تصور میکردم که پروردگار دارد از روی صفحه نمایشگر بدانها مینگرد (یاد فیلم truman show افتادم). بهرحال به نظر من بازیها مهم هستند. همانقدر که فیلمها و داستانها هستند. بازیها گونهای تلاش برای حل مسئلهاند. مسائلی که ممکن است یک شبیهسازی از مسائل جهان واقع باشند. بازی قلعه شبیهسازی خوبی از برخی مسائل واقعی بود. مصادیق آن بسیار است امّا یکی از آنهایی که هرکس این بازی را انجام داده احتمالاً به خاطر میآورد، مسئلهی «ترک قلعه» بود.
داستان بازی قلعه ساده است. جزیره انگلستان تجزیه شده و توسط 4 پادشاه خودکامه اداره میشود و این وظیفه ما است که 4 پادشاه را شکست داده و امپراطوری یکپارچه تشکیل دهیم. برای رسیدن به این منظور فعالیتهای بسیاری باید میداشتیم امّا به نظر بنده و آنطور که به خاطر دارم، مهمترین مسئله برای حکومتمان، «مردم» بودند. البته که هدف پیروزی بر دشمن خارجی بود امّا مهمتر از آن حفظ و تقویت سامان داخلی حکومت بود. بازی شبیهسازی سادهای داشت، هرگاه امورات داخلی خوب پیش میرفت، غذا به اندازه کافی بود، زاد و ولد بیشتر میشد، جمعیت رشد میکرد، ثروت و سرباز تولید میشد و هرگاه برعکس بود، گرسنگی زیاد میشد مردم کمکم قلعه را ترک میکردند. با کاهش مردم ثروت کاهش مییافت، سرباز کم میشد و همهچیز رو به زوال میرفت.
کاربرد این شبیهسازی شاید در مقیاس بزرگ کشور برای شما ناگفته پیدا باشد امّا به نظر من این مسئله حتی در سازمانهای کوچک هم کاربرد دارد. مسئلهی «رضایت» مردم یا کارکنان برای دست یافتن به اهداف اهمیت دارد و مدیری که توان درک این موضوع ساده را نداشته باشد را نمیتوان به واقع مدیر دانست. مدیر ممکن است به راحتی با خود خیال کند که نیروهای خود را جایگزین میکند. حتی در بازی قلعه هم این کار به راحتی رخ نمیداد. در عمل که جایگزینی نیروهای کارکرده و آموزش دیده بسیار دشوارتر است. اینکه «مردم در حال ترک قلعه» هستند احتمالاً بزرگترین نشانی از عملکرد ضعیف مدیریت است. قاعدتاً خروج یک یا حتی دو سه نفر از یک سازمان میتواند جزء فرایندهای طبیعی با هر دلیلی باشد امّا نسبت بالای افرادی که از سازمان خارج میشوند با انواع تفکرها و عملکردهای خود، نمیتواند نشان خوبی باشد. به خصوص که همانطور که متون دانش «منابع انسانی» میگویند، مسئلهی ترک سازمان احتمالاً رادیکالترین واکنش فرد است که به راحتی رخ نمیدهند. این مسئله به خصوص زمانی نا امید کنندهتر است که مدیر با سادهاندیشی از کنار این مسئله گذشته و آنرا بی اهمیت بداند. حتی این رفتار من را یاد احمدینژاد میاندازد. کسی یا کسانی که فکر میکنند «خودشان» یا گروه اندکی از اطرافیان خویش هستند که سازمان را اداره میکنند و باقی افراد موضوعیت ندارند یا حداکثر کارکنانی گوش به فرمان هستند یا باید باشند.
از دیگر ویژگیهای این مدیران شاید آن باشد که دست یافتن به جایگاه فعلی خویش را نشانی از برگزیده بودن خویش نزد خداوند میپندارند! (باز همچون احمدینژاد!) و آنگاه نظرات متفاوت با خود را از جانب وسوسه شیاطین یا تحریک افراد مغرض بیگانه قلمداد کنند. همه یا بسیاری از آنچه که در مقیاس یک حکومت میتواند بروز یابد در یک سازمان نیز ممکن است. مسئلهی «رضایت» اهمیت دارد و نادیده انگاشتن آن بیخردی است. این مسئله فکر مرا به سمت مفهوم «قرارداد اجتماعی» سوق میدهند (شاید بیجهت) و اهمیت آنرا برایم تداعی میکند و اینکه آنچه بدون قرارداد و توافق جمعی است مانا نیست. همهی آنچه گفته شد را شاید خیلی ساده، دم دستی و بدیهی بدانید امّا بسا سازمانهای بزرگ و کوچک بسیاری که پایبند به این نیستند. شاید یکی از دلایل آن حتی روشن نبودن اهداف از ابتدا باشد و عدم توافق اعضا بر سر مرامنامه و اساسنامهای با چشمانداز و وظایفی روشن و مشخص. به این میاندیشم که باید برحذر باشم که سازمان یا گروهی با اهدافی ذهنی، غیرملموس و ناروشن تشکیل دهم. اگر روزی شرایطی حاصل شد، حتما باید اهداف را ساده، مختصر، با ارزش، دستیافتنی و مورد توافق «همه» تعیین کرد.
پینوشت: این یادداشت آنچه میخواستم نشد! خیلی هم فکر کردم اما مرا راضی نکرد. میخواستم مثل خیلی از دیگر یادداشتهای این چنینی همینجور بگذارم یک گوشه خاک بخورد. امّا دیدم منتشر کردنش هم با خاک خوردنش تفاوت زیادی نمیکند! سخت نگیرم!