از کلاس دوم یا سوم دبستان بود که به خوشنویسی علاقهمند شدم. البته معلم خوشنویسی مدرسهی ما، ابداً معلم خوشنویسی نبود. لابد یک لیسانس غیرمرتبط داشت و چون دبستان دولتی ما چندان به هنر اهمیت نمیداد، او را آورده بودند تا وقت ما را سر کلاس بکُشد. ما را علاف میکرد سر کلاس؛ مثلا میگفت نقاشی آزاد بکشیم یا اینکه از یک تا فلانعدد را به حروف بنویسیم تا زنگ بخورد و خودش برود سراغ لیوان چایاش!
از بخت خوش، مادرم خط خوبی داشت و برایم جزوات خوشنویسی را تهیه کرده بود و من هم سر کلاس هنر، بیوقفه آن دفترچهها را پر میکردم و سعی داشتم به بهترین نحو، کلمات را عیناً رونویسی کنم. خوشنویسی برایم معنایی جز «خوشگلنوشتن» نداشت.
دورهی راهنمایی اما متفاوت بود. معلم هنر ما، استاد خوشنویسی بود وچندمدل خط را به نیکویی مینوشت. از همان روز اول شیفتهاش شدم. او هم از دستخط من بدش نیامد. گفت: «دهلوی! خطت خوبه، ولی روح نداره»
در آن دوره، روح برای من همان موجود ترسناکی بود که بچهها از آن هراس داشتند. جانوری زیر ملحفهی سفید که جای چشمهایش، دوتا سوراخ سیاه دارد!
لذا حرفش را نفهمیدم و باز هم شروع کردم به اجرای دقیق کشوقوسها از روی سرمشق استاد. اتفاقا روز به روز هم پیشرفت میکردم و تشویق میشدم و در مسابقات منطقهای و استانی مقام کسب میکردم. با اینهمه اما هنوز ذهنم درگیر حرفش بود. دنبال روح خوشنویسی بودم و او از من میگریخت.
روزی از استاد سوال کردم که آن جمله چه بود و چه معنایی داشت. استاد گفت: «باید معانی رو با ترکیب حروف گرهبزنی...»
سختتر شد! باز هم سردرنیاوردم (عنایت داشته باشید که من شاگرد کلاس اول راهنمایی بودم و درک این حرفها برایم سخت بود.) اما سختکوشانه نوشتم و نوشتم و نوشتم مگر بتوانم روح کلمات را هم از روی سرمشقْ کپی کنم.
چندسالی که گذشت و به جملهای برخوردم که یکی از شاگردان استاد امیرخانی گفته بود:
« ناگهان راز این را که چرا نباید «تنگ» را کشیده نوشت بر من آشکار شد. بله، درست بود؛ اشاره استاد به «سیرت» بود و من در صورت درمانده بودم. من به دنبال فرم زیبای کلمه بودم و استاد هم فرم را در نظر داشت و هم معنا را. معنای کلمه تنگ ایجاب می کرد که آن تنگ و کوچک نوشته شود، نه باز و گشاد.»
بعدازآن، کلمات برایم روح داشتند. من درک کردم که چرا باید کلمهی «چشم» را در بیت «چشم تو را به سرمهکشیدن چه حاجت است/ کوته کن این بهانهی دنبالهدار را» کشیده اجرا کنم و چرا باید «سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست» را در ترکیبی دایرهوار و تنگاتنگ بنویسم.
نمیدانم آن معلم کجاست و چه میکند. احتمالا در اتاقش نشسته و حین آواز خواندنِ زیرلبی، قلم را روی کاغذ میرقصاند و شاهکار میآفریند. شاید هم در مدرسهای مشغول تدریس و تربیت خوشنویسان آینده است. شاید اگر امروز خطم را ببیند، یک آفرینِ جانانه از او بشنوم...
در آخر، جملهای دیگر از آن استاد:
«در نگارش قطعات، همواره به دنبال مضامین ارزشمندی در ادب فارسی بودم که ذهن و ضمیر مرا تسخیر کند. نه اینکه اشعاری را جستجو کنم که فیالمثل در نگارش، ترکیب آنها خوش آهنگ باشد. در واقع اول معنا بود و بعد صورت، اما همان معنا و مضمون ارزشمند را تلاش میکردم با شایستهترین ترکیب، بهاجرا درآورم.»