در دنیای عظیم بازیهای ویدیویی وقت پیدا کردن برای تجربه اکثریت آثار، کاری دشوار است؛ به همین دلیل تعطیلات نوروزی برای من بهانهای شد تا به دنیای آکواریومی و تاریک بازی بایوشاک سفر کنم.
کن لوین (Ken Levine) را میتوان با سه کلمه متفکر، خلاق و بزرگ توصیف کرد. زمانی بهتر این سه کلمه را کنار هم و در وصف او میفهمیم که برای اولین بار پا به شهر رپچر میگذاریم. بایوشاک در سال ۲۰۰۷ با مدیریت و کارگردانی کن لوین توسط 2k Games منتشر شد تا علاوه بر اینکه مورد تحسین بسیاری از منتقدین قرار بگیرد، اتفاقی جدید را در زمینه بازیسازی و روایت داستان رقم بزند.
عجیب، سردرگم و هزارن سوال قدم به قدم شهر رپچر را تسخیر کرده است و جک تنها بازمانده سانحهی هوایی چارهای جز پناه آوردن به شهری که تمام آن در زیر آب بنا شده، ندارد. شاید شنیده باشید که آب آرامشی منحصر به فرد و خاصی را دارا است که در کمتر مکانی میتوانید به آن دست پیدا کنید، اما بازی آن روی ترسناک و بیرحم دنیای زیر آب را با هوشمندی بسیار و با کمک عناصری ماننده ترس، به گونهای ترکیب میکند تا آنچنان به شما فشار و استرس وارد شود که خود را دقیقا وسط آنجا احساس کنید.
حالا گیمر پناه میآورد به جایی که از همیشه بیپناهتر است، به دنبال رهایی میگردد؛ اما هرچه جلوتر میرود انگار بیشتر از گذشته متوجه میشود که سرنوشتش با داستانهای این شهر گره خورده است. داستانهایی که ظاهر هر چیزی به خود گرفتهاند جز خوشی و آرامش. همه اتفاقات انگار به گونهای برنامهریزی شدهاند تا او تغییردهنده عاملی باشد که خودش باعثِ تمام این تغییرات است. درست در جایی که جک از ندانستن حقیقت خسته و بیزار است، شخصی با نام اطلس با او تماس برقرار میکند و در اقدام اول، سعی در آرام کردن او دارد؛ اما انگار او هرچه توضیح میداد سوالات برای گیمرهایی که جک را کنترل میکردند بیشتر و حقیقت برای جک واضحتر میشد.او برای محافظت خودش در برابر کسانی که فقط به دنبال کشتن هستند، یعنی اسپلایسرها، مجبور به تزریق مادهای با نام "آدم" میشود که قدرتی عجیب را در دست چپ او ایجاد میکند. از آن لحظه به بعد گیمپلی بازی و بخش مبارازات به تدریج شکل میگیرد و کمی از ترس گیمر برای مقابله با آن همه موجودات عجیب کاسته میشود. دست راست جک برای حمل کردن اسلحههای بازی و دست چپ او برای قدرتهای ماورایی است که با جلو رفتن هر دو دست قابلیتهایشان تکمیلتر میشود. بازی در فضایی جریان دارد که شهر رپچر رنگ و بوی آخرالزمانی به خود گرفته است و امکان ندارد تا انتهای بازی از شر حضور اسپلایسرها و جیغ و خندههایشان رهایی پیدا کنید. در سیستم مبارزات درست است که بازی سلاحهای متفاوتی در اختیار شما قرار میدهد؛ اما این اصلا به این معنا نیست که شما در نبردها دلگرم به آنها هستید؛ زیرا به همان اندازه دشمنان گوناگون انتظار شما را میکشند؛ همچنین مهمات بسیار کمی هم در اختیار دارید که برای یافتن آنها باید با دقت و چشم باز محیط را جست و جو کرد.
موضوع بعدی که مطمعنا باعث شده است که سالهای زیاد از بازی بایوشاک به عنوان محصولی بزرگ و قابل احترام در صنعت بازیسازی یاد شود، روند روایت داستان در دل دیوارهای شهر، گیمپلی و همراهان بازی است که نه تنها موجب آن شد گیمر اشتیاقش برای ادامه دادن بازی صد چندان شود؛ بلکه با این کار گیمر را غرق در طراحی هنری خودش میکند. گوشه و کنار این شهر خرابه که بیتمدنی آن را فرا گرفته، نشانههایی وجود دارد که از این به ما خبر میدهند که این شهر بر پایه تمدن، انساندوستی و خاتمه دادن به تمام بیعدالتی شروع به ساخته شدن کرده است؛ اما چه اتفاقی افتاد که این مصیبت سرتاسر رپچر را فرا گرفت؟ اینجاست که صداهای ضبطشده، نوشتههای روی دیوار محیط و دیالوگ همراهان بازی مانند یک رمان غمگین داستان را برای ما بازگو میکنند.
بازی بایوشاک آنقدر گیرا و شیوا هر شخصی را در دل گیمپلی با روایتش همراه میکند که الآن من با اطمینان تمام، اینجا مینویسم در بهترین فرصت ممکن، یکی از بهترین تجربهی دنیای بازی را انجام دادم؛ پس اگر شما هم زمانی را به دست آوردید آن را غنیمت بشمارید و نگاهی بیاندازید به شهر رپچر، شهری که برای تمدن ساخته شد؛ اما همه چیز آنطور که باید پیش نرفت و اتفاقاتی دهشتناک در بطن آن رخ داد. شما هم اگر بازی را تجربه کردید و نظری دربارهی آن دارید، حتما با من به اشتراک بگذارید.