به جز پروانه و دختر عمه وسطي پيمان كه هم مامانش و هم دخترش مثل يك قاتل به من نگاه ميكردند دليل اين همه خصومت را نميدانم شايد قراره بوده پيمان با دخترش ازدواج كند يا دلايل ديگر به هر حال وارد جمع شديم من و پيمان يك گوشه نشستيم مردها گرم بحث هاي داغ هميشگي بودند و خانم ها مشغول كارهاي مختلف. يكي بچه اش ارام ميكرد يكي كمك خانم جان و…
من هم طبق فرمايش اقا در سكوت به سر ميبردم كه يك وقت ماجرا لو نره حتي پيمان هم تمايلي به صحبت توي بحث اقايان نشان نميداد سرگرم گوشي اش بود
من=اقا پيمان شما ناراحت لو رفتن ماجرا بوديد با اين حركات سرد و بي روح شما كم كن خودشان ميفهمند
پيمان =الان شما ميگيدچه كار كنم قربان و صدقه بانو برم كه ماجرا لو نره
من=چرا هميشه شما عادت داريد جبهه بگيريد ،منظور من قربان و صدقه شما نبود ، منظورم اينه كه اجازه بديد حداقل من برم مشغول بشم
كمي مكث كرد
پيمان = برو ، ولي زياد حرف نزن
من = چشم
عجب بشري بود ، اصلا تحمل كردنش از سخت هم فراتر بود ،رفتم كنار دختر عمه بزرگ پيمان كه يك دختر دو ساله خيلي شيرين داشت
من= ميشه بغلش كنم
سارا =اره چرا نشه عزيزم فقط اين پرنسا خانم يكم بدعنق يكم اذيت ات ميكند …