Hanieh shahba
Hanieh shahba
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

دنياي ارام #پارت نود وهشت

كل زندگي ام بعد از اينكه از دانشگاه محرومم كرد ،خلاصه ميشد به اتاق سه در چهاري كه شاهد تمام غصه خوردن هاي من بود ،اين زندگي ديگر هيچ جذابيتي نداشت كارهاي تكراري انجام ميدادم ،غذا خوردن در حد بخور و نمير بود ،ديگه هيچ صحبتي نميكردم اصلا انرژي براي صحبت كردن باقي نمانده بود تمام احساس ،شادي و اميد در من مرده بود هر شب كه به خواب فرو مي رفتم به اميد اينكه ديگر طلوع خورشيد را نميبينم به خواب ميرفتم از من يك ربات ساخته بود كه فقط به امور خانه رسيدگي ميكرد

پيمان =

ديگه فكر كنم به اهدافم نزديك ميشوم چون به معناي واقعي نابودي اش را با چشم خود ميديدم اما با اينكه ميدانستم دارم به اهدافم نزديك ميشدم اما خوش حال نبودم حس ميكردم يك چيز اين وسط اشتباه است اما سريع سركوبش ميكردم اين وجدان را با خودم تكرار ميكردم بايد بي وجدان بود تا بتوني زنده بماني ضربه اخر بزنم حتمي مياد اعتراف ميكند

من=

معده دردم دوباره برگشته بود ،شرايط خيلي سخت ميگذشت يا بهتر بگم اصلا نميگذشت تنها پناه اين روز هايم جانماز و سجاده ام بود كه ساعت ها اشك ميريختم و التماس ميكردم به خداي مهربان تر از جانم كه كمك ام كند نجات ام بدهد تا بتوانم دوباره به زندگي ام برگردم

اما نميتونستم قبول كنم اين موضوع را ،موضوع خيلي بزرگي بود براي مني كه كل زندگي ام زحمت كشيدم براي رشته مورد علاقه ام ، روز به روز علائم افسردگي در من بيشتر ميشد ساعت ها در حمام ميماندم وبه كاشي ها خيره ميشدم بي اشتها شده بودم دل كندن از تخت خواب برايم سخت بود

ديگر نه انرژي براي اشك باقي مانده بود نه براي فكر

به قول شاعر كه ميگويد بر ما گذشت هر انچه كه نبايد ميگذشت باقي عمر هر چه بادا باد …

دنياي ارامپارت نود و هشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید