بيست دقيقه ايي طول كشيد كه غذاش تموم شد من هم ترجيح دادم توي اتاق بمانم تا غذايش تمام بشودميل به غذا هم نداشتم فعلا سعي كردم خودم سرگرم كنم به حرف هاي امروزش اصلا فكر نكنم ، اتاقي كه براي من بود يك تخت يك نفره داشت با يك كمد و يك ميز ارايشي كوچك اتاق خوبي بود وسايلم چيدم كه صداي بسته شدن در اتاق اش امد رفتم توي اشپزخانه ،مرتب اش كردم دوباره برگشتم توي اتاقم ، حس ميكنم امن ترين جاي تو اين خانه براي من همين اتاق است حداقل اش ديگه قرار نيست دم به دقيقه تحقيرم كند روي تخت دراز كشيدم چه قدر زود دلتنگ خانواده ام شده بودم هنوز يك روز هم از انها فاصله نداشتم كم كم به خواب رفتم
پيمان=
بعد از يك ساعت خوابيدن بيدار شدم ،هنوز براي من عادي نشده كه الان دارم با يك نفر ديگر زندگي ميكنم همش فكر ميكنم كه تنهام اما متاسفانه يك موجود عجيب و غريب ديگر هم در كنار من است همه ي اعضاي خانواده با من سر سنگين شده بودند اما نميدانم چرا انها يادشىون رفته پدر اين دختره كلاهبرداري كرده نه من اما من به اون ها هم ثابت ميكنم كه من اشتباه نكردم اون روز قيافه اين دختره به ظاهر مظلوم ديدن دارد..
من=
تازه از خواب بيدار شده بودم كه گوشي ام زنگ خورد پروانه بود
پروانه=سلام ارام خوبي عزيزم
من=سلام مرسي عزيزم
پروانه =اي واي ببخشيد خواب بودي
من=نه بابا تازه بيدار شده بودم ،جانم كارم داشتي
پروانه=اين داداش گنده دماغم بهت گفته امشب خانه مامان بزرگم دعوتيم ؟….