Hanieh shahba
Hanieh shahba
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

دنیای ارام#پارت هشتاد و یک

سفره زمانی پهن شد ،خود پیمان از اتاق اش بیرون امد همه سر سفره نشسته بودیم ناهار مون خوردیم بعد از ناهار من و‌پروانه ظرفا را جمع کردیم همه متفرقه شدند انگار دوباره من باید برمیگشتم توی همان اتاق عذاب اور اما خوشبختانه پیمان اماده رفتن شده بود و کمتر قرار بود حضورش توی این اتاق حس شود لاقل همین امروز کمتر دیدنش نعمت بود

پروانه =ارام،بیا تو اتاق من اگه دوست داشتی

من=اره حتما

وارد اتاقش شدم تمام خاطرات کودکی ام مثل نوار فیلم از جلوی چشمانم عبور کردند چه زود گذشت چه زود همه چیز دیر میشد همه چی اتاقش مثل قبل بود فقط یک سری تغیرات جزئی داشت

من=پروانه چه قدر دلم برای اون دوران تنگ شده

پروانه =وای منم، یکی از بهترین خاطرات کودکی ام را با تو داشتم

کمی حرف زدیم ،چند ساعتی فارغ شدم از این ماجرایی که خودم نقش اصلی شو بازی میکردم ساعت حدود ۹مامان اینا امدند چون مرضیه خانم همه را برای شام دعوت کرده بود یک جورایی اشنایی اولیه با خانواده شون بود پیمان سه تا عمه داشت دو تا عمو و از خانواده مادری شون هم فقط یک خاله داشت که خارج درس میخواندند

امشب شاید می توانست شیرین ترین شب زندگی ام باشد اما افسوس اخرین شب شیرین زندگی ام قرار بود باشد

عمه ها و عمو های پیمان هم ساعت ۹:۳۰ امدند تنها بودند بچه هاشون دعوت نبودند بیشتر جنبه اشنایی داشت مرضیه خانم خودش وعده داده بود که جشن مفصل میگیرید و از عروسش رونمایی میکند اما حیف که نمیدانست که صبح همه چی قرار مشخص بشود …

خاطرات کودکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید