نمیدانم برای این بشر چه واژه ای میشود گفت که توصیف اش کرد فقط میتوان گفت خدا بهم صبر بده رفتم داخل اتاق و مشغول خودم شدم کم کم اماده شدم حدود ساعت هشت اماده بودم رفتم بیرون پیمان هم اماده بود بدون هیچ حرفی رفتیم سوار ماشین شدیم فقط از خدا خواستم حداقل تا اونجا هیچ حرفی نزند ولی مگر میشود
پیمان=ببین خیلی با هیچ کدوم از اعضای پدریم گرم نمیگیری نمیخوام سوتی بدی ابرومون ببری ،احترام خانم جونم خیلی باید داشته باشی چون خط قرمز منه با اون هم خیلی گرم نمیگیری هر چی هم گفت فقط یا تایید میکنی یا لبخند میزنی وای به حالت جوری رفتار کنی که شک کنند به من وتو که نکند یک مشکلی داریم حالیته …
من = بله ،ولی چرا جوری رفتار میکنید که انگار من قرار به همه اون جمع اسیب بزنم یا انتحاری بزنم واقعا درک تون نمیکنم
پیمان= تو خیلی مرموز تر از این حرفایی تنها راه حفاظت همین دور نگه داشتنت از بقیه
من ای کاش میتونستم ، این دل خسته وغمگین را دور از چشم همگان انگار که برای من نیست کنار همین خیابان رها کنم و بروم
بدون هیچ حرفی دیگری رسیدیم به خانه خانم جان خانه بزرگ ، دل بازی بود یک حیاط بزرگ داشت که در وسط ان حوضچه ایی قرار داشت که اطراف اش پر از گلدان های گِلی با گُل های رنگی بود که ارامش عجیبی به ادم تزریق میکرد دقیقا همان خانه مورد علاقه من بود
مادربزرگش به استقبالمون امد
خانم جان = به به ، به عروس و داماد خودم قدمتون گل باران خوش امدین نور چشم هام
من= ممنون خانم جان
پیمان =قربونت برم خانم جان ….