Hanieh shahba
Hanieh shahba
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

دنیای ارام #پارت نود و پنج

پیمان=
حوصله این جور مهمانی های بی سر وته نداشتم کاش زودتر تموم میشد با چشمام ارام تعقیب میکردمکه کجا میرود به این دختره اصلا اعتماد نداشتم همش میترسیدم یک بلای دیگه سرم بیارن دیدم رفت پیش سارا بپچه اش ازش گرفت دیدم داره براش چیزی میخونه ده دقیقه طول کشید که پرنسا خوابید واقعا جای تعجب داشت اینکه تونست خوابش بکنه واقعا حس میکنم حس میکنم جادوگری چیزی باشه حتی به طرز فکر خودمم خندم می گرفت

من=

ساعت نه شام خوردیم و‌جمع کردیم من هم به اصرار زیاد خواستم کمک شون بدهم برای همین صافی کردن طرف ها را من به عهده گرفتم بعد از چند دقیقه دختر عمه وسطی پیمان که همون اول با من خصومت داشت اومد کنارم نشست

ستاره =راست شو بگو چه طور مخ این پسر دایی ما را زدی

من= ما سنتی ازدواج کردیم

ستاره =اره تو راست میگی

اصلا از این طرز صحبت کردنش خوشم نمی امد کاش کار دیگه ایی انجام میداد کمک من نبود دیگه خداروشکر صحبتی نکرد دیگه اخراش بود که

خانم جان =ارام جان ،پیمان داره صدات میکنه فکر کنم میخواد بره

من= الان کارم تموم میشه میام

موقعی که میخواستم بلند بشم که ناگهان…

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید