ارمان خودخواه شده بود ،خسته شده بود کلافه شده بود داشت موقعیت اش از دست میداد بی رحم شده بود انتظار نداشتم ارمان این حرفا بزند اما زد،برادر هم خونم حرف هایی زد که اون ادم غریبه حق داشت اون حرفا به من بزند مامان ساکت شده بود مثل اینکه رسیده بود به عقیده من یکی پاسوز بشود بهتر از اینکه همه بسوزند
من=بابا جون میدانم برای شما هم سخته اما خدا بزرگه فعلا راه حلی هست تا جلوی اون ابروریزی بزرگ بگیریم من تصمیم گرفتم لطفا شما هم مثل همیشه همراهم باشید
بابا=اخه دخترم
من=خواهش میکنم بابا جون بهم اعتماد کنید
ساکت بودن بقیه بابا را یک جورایی ساکت کرد لین اتفاق ها این قدر درد داشتند که هیچ کس توی خانواده نمیخواست تنها امیدش از دست بدهد
می دونید بزرگ ترین باگ زندگی اینه که تو باید مهم ترین تصمیمات زندگی تو ،توی سنی بگیری که تجربه کافی برای این کار نداری
بابا هم تا حدودی کوتاه امده بود یک جورایی پذیرفته بود که تنها راه حل نجات دهنده همین است ….