نه که دنبالِ بهونه باشم برای رفتن، نه. برعکس! دنبالِ بهونهم برای موندن.
آدمای اطرافم فقط خودشونو میبینن. تویِ تهِ تهِ عاشقیهاشون هم همینن.
"بچّههای دانشگاه چه قدر احمقن"، چیزیه که از اکثر بچّههای دانشگاه میشنوی و یه عالمه بحث و حرف مسخره که هیچوقت هم به هیچجایی نمیرسه. (و اصلاً قرار هم نیست به جایی برسه!)
منم یکی از همون آدمای اطراف،
با یه عالمه فکرِ ضدّ و نقیض و مسخره.
یه عالمه غرورِ تو خالی که دوست داریم باشیم.
فقط باشیم. گورِ بابایِ هر چیز دیگهای، حتّی خودمون!
:(