آره. این هفته دیگه اونو نمیگم. بدترشو میگم.
فردیناند رو دیدم. تکراری. ولی کارتون.
و چی ازش فهمیدم؟ همممم...
۱- این که یا جنگندهای یا غذا؟ نه!
۲- راهِ خودتو دنبال کن؟ نه!
این که بعضی وقتها بشین و با داداشات هم کارتون ببین! همین.
اینسِپْشِن - ۲۰۱۰:
باعث شد فردای دیدنش، تا ساعت دوازده خواب باشم.
چون بازم از اون خوابایی دیدم که توش، بیدار میشی ولی خوابی. :/
یه عالمه ایده داشت که نمیدونم چرا، ولی زیاد از نظرم جالب نبودن.
باعث شد که بازم شک کنم. یکم.
و برای همین دوستش دارم، یا شایدم حس میکنم باید داشته باشم.
فایْتکِلاب - ۱۹۹۹:
آخرین بار، سرِ کلاس زبان یه تیکههاییشو دیدیم و وسطش خوابم برد.
ولی این دفعه؟ خیلی دوستش داشتم! اونقدری که شاید بعداً یه بار دیگه ببینمش.
(با این که هر چی بیشتر به فیلم فکر کنی، بیشتر حس میکنی که هیچیش منطقی نیست).
فردا قشنگترین روزِ "آقایِ ایکس"ه. صبحونهش از هر صبحونهای که من و تو به عمرمون خوردیم خوشمزهتره.
هعی! دلم انگیزه میخواد. حتی انگیزهی زوری و زیرِ فشار.
دِ گرینمایْل - ۱۹۹۹:
دوباره دیدمش. بعدِ چند سال. هم به یادِ کلاسای نقدِ فیلمِ اون سالا و هم به امید این که شاید یه عالمه چیز توش باشه که من اون موقع نمیفهمیدم. خوب باشی و از این که آدما دارن همدیگه رو میکُشن بنالی، ولی خودت دو تا آدم رو، به خاطرِ بد بودن بُکُشی. خوب باشی و عاشقِ طبیعت. ولی آخرین آرزوت این باشه که فیلم ببینی و بگی: "اینا فرشتهها هستن، مثل اونایی که تو بهشتن". هعی... :'(
Waiting for the love of the travellin' soldier...
من دارم فیلمامو میبینم. کتابامو هم سعی میکنم بخونم. میخواستم کیبورد یاد بگیرم که بتونم برای یه روزِ خاصّ و یه آدمِ خاص، یه آهنگی رو بزنم. ولی... حالم خوب نیست. کاش هیچکی از دستم ناراحت نبود.
به دانشگاه فکر میکنم و به این که چه قدر همه منو اشتباهی میشناسن.
کاش حداقلش توی این روزا محمدحسینها و سروشها از دستم ناراحت نمیبودن.
۱۸ آبانه و خستهم.
به دادِ خودت برس تایلِر... :((