حامد.
حامد.
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

۹۸- مهر، خش‌خشِ خاکستری.

۱.
+ تو نمی‌خوای بشریتو نجات بدی؟
- نه. من اگه بتونم مشکل خودمو حل کنم، بسّمه. بشریت مشکل خودشو حل می‌کنه. من نمی‌خوا...
+ پس تو نمی‌خوای بشریتو...؟
- نه. من اگه مشکل خودمو حل کنم، بسّمه. می‌تونم مشکل خودمو حل کنم؟ زیادم هست.

۲.
+ اونم می‌خواد مثل تو بشریتو نجات بده؟
- بله.
+ از کجا می‌دونی؟
- از اون جمله‌هایی که زیرش خط کشیده.
+ یعنی چون زیر اون جمله‌ها خط می‌کشه،‌ پس تو فهمیدی می‌خواد بشریتو نجات بده؟
- بله.
+ خیله خب...

۳.
- مرسی.
+ خانم! مرسی چیه می‌گین؟
- ببخشید.
+ دعاشون کن! دعاشون کن!
- خدا عمرت بده. خدا عوضت بده. خدا عمرت بده. خدا عوضت بده. به منِ...
+ اشکال نداره. ادامه بدین!
- به منِ گشنه کمک کنین.

۴.
- این‌جوری که نه! اگه من گلو بهش می‌دادم. الآن تموم شده بود. بیست سال سرگردان نمی‌شدم.

۵.
+ عجله نکن زینال. این برمی‌گرده. ببین! اون درخت... درخت کجه رو می‌بینی؟
- آره.
+ به اون نرسیده، برمی‌گرده.


و برنگشت. "نون و گلدون" رو دیدم و برنگشت. همه‌ی مشکلای از نظرم بزرگ رو حل کردم و گذاشتم یه کنار و چشامو باز کردم و دیدم فرقِ خاصّی نکرده هیچی. سعی کردم وابستگیامو تمومش کنم و دیگه عاشق نباشم و بازم چیزی بهتر نشده واقعاً. دو سه تا کانال، یه اینستاگرام و یه عالمه چیز از اون روزا، جلوم وایساده و می‌گه: "عاشق نباشی که چی؟".

به خودم می‌گم: "عوضش آرومی و می‌تونی به کارات برسی".
و به خودم می‌گم: "این انفعالِ مزخرف، کجاش آروم بودنه؟".

صبحا با هدفونِ مسخره و آهنگای مسخره‌ترِ توش میام دانشگاه. دنیایی رو قشنگ می‌بینم که قشنگ نیست و از طرفی هم خیلیا با همینا شاعری می‌کنن و می‌گن:
"انسان مکانیزم ذهنی‌ای داره که می‌تونه شادی رو سنتز کنه. مکانیزمی که ناخودآگاه ایده‌آل‌هاش رو به سمت شبیه شدن به محیطش حرکت می‌ده. خیلی‌ها با استفاده از همین «شادی سنتزشده» می‌زنن توی سر این نوع رضایت. می‌گن «این شادی واقعی نیست و برای همین کم‌ارزشه.» نظر من رو بخواید، می‌گم این حرف کسشعر محضه. جنس شادی‌ها یکیه. اثباتش هم می‌شه کرد. تعریف کردن «ارزش» برای شادی هم به عقیدهٔ بنده کار عبثیه. تهش نتیجه‌ای که می‌خوام از حرفم بگیرم، اینه که به جای ایده‌آل‌سازی، باید توی دنیا خودمون رو جا بدیم. به جای درست کردن چهارچوب‌هایی انتزاعی و تلاش برای جادادن دنیا توی اون چهارچوب‌ها، باید بذاریم دنیا چهارچوب‌هامون رو تعیین کنه. وگرنه می‌افتیم توی چاه خیال‌پردازی. می‌دونید که، واقعیت رو نمی‌شه تغییر داد. بیاید واقع‌بین باشیم، اختیارمون اندکه. من هم خوشحال می‌شدم اگه می‌تونستم کشورم رو خودم بسازم و رنگ خیابون‌ها رو تعیین کنم، اما خب، قضیه به این سادگیا نیست."


شاید منم باید بشینم یه گوشه‌ای، سرگرمِ چهار تا کار از هزار تا کاری که دوستشون دارم و بعدش هِی نتونستن‌هام رو توجیه کنم و بزنمشون توی سرِ بقیه که "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ".

نه.

زندگیمو که از دور می‌بینم، دوست دارم خودمو بغل کنم و بگم: "خودت چی؟ خودت خوبی؟" تا شاید یادم بیاد "بد نیستم" و ان‌قدر گیر نکنم توی خودم، محیط و تأثیرای ناخودآگاهش روی این دیوونگیِ غیر واقعی و خاکستری.

وَ «مَن»، شروعِ تمامِ اشتباه‌هایِ زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید