حبیب صادقی نژاد
حبیب صادقی نژاد
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

سختی کارهای سخت- فصل 1 و 2

بن هاروویتز (Benjamin Abraham Horowitz) مدیر ، بنیانگذار ، کارآفرین و نویسنده کتاب سختی کارهای سخت است. او متولد سال 1966 در انگلیس و بزرگ شده ی آمریکاست.

در جوانی و در دوران انتهایی تحصیلش در شرکت های مختلفی مشغول به کار می شود اما به صورت حرفه ای کار خود را در سال 1995 به عنوان مدیر پروژه در مجموعه ی نت اسکیپ (مرورگر وب) آغاز می کند.

فعالیت او در این مجموعه (آن گونه که خود می گوید) در کنار بزرگانی چون مارک اندریسن (که در آینده ی کاری باهم ، موسسه سرمایه گذاری خطرپذیر اندریسن-هاروویتز را بنیان گذاری می کنند) ، آغاز رشد و کسب تجربه های گرانبهای اجرایی او است.

داشتن چالش های بزرگ رقابتی با مجموعه ی مایکروسافت و زمان بسیار محدود برای ساخت محصولی متفاوت برای رقابت و جایگزینی در بازار، از تجربیات سخت او و تیمش است.

برای اولین بار در یک کسب و کار، سرعت رشد بالا و گرفتن سهم بزرگ از بازار را می بیند که چگونه در 16 ماه در مقابل محصول مایکروسافتی که 10 سال مشغول به فعالیت است ، پیروز می شوند. در همین زمان است که رقابت و جنگ بین 2 شرکت بر سر ارائه ی محصول بهتر و گرفتن سهم از بازار اتفاق می افتد که او پیروزی خود را در این نبرد با تاکید خود ، آگاهی ، تجربه و خلاقیت مدیران مجموعه می بیند.

پس از موفقیت در نت اسکیپ و فروش آن به یک شرکت تجاری AOL ، به همراه مارک اندریسن و سایر مدیران ، مجموعه ی رایانش ابری به نام "لودکلود" را تاسیس می کنند و بدلیل ارزش آفرینی های خود در کار قبل، در این کار مدیر عامل می شود.

حضور در لودکلود آغازی برای بیان تجربیات بسیار سخت ، در شرایط کاری او است.

لینک مرتبط: نقاط مشترک افراد موفق

  • جان سالم به در خواهم برد

با توجه به سرعت رشد دات کام و حوزه ی کاری جدید و بیزنس مدل خود ، هم سرمایه گذاری های زیادی برای لودکلود جذب کردند هم در 9 ماه رشد سرسام آوری را در توسعه ی منابع انسانی تجربه کردند. هر بار که دفتر بزرگتری می گرفتند در مدت زمانی کوتاه برایشان کوچک می شد و دوباره دفتر دیگری می گرفتند. بدلیل تعداد بالای کارمندان حتی مجبور به چیدمان نیروها در راهروها نیز شدند.

رشد سریع و ساخت امپراطوری آنها با سقوط دات کام در سال 2000 مواجه می شود که در پی آن بورس و سهام به شدت نزول پیدا می کند و مشتریانشان یکی پس از دیگری ورشکست می شوند. در این شرایط بسیار سخت ، باز نیاز به سرمایه داشتند. هاروویتز اشاره می کند که با شناخت سرمایه گذاران متعدد و اعتباری که داشتند همه جواب منفی می دادند اما او فقط به دنبال یک جواب مثبت بود و نهایتا به سختی با سماجت و تلاش خود یک سرمایه گذار برای شرکت جذب می کند. نکته ای که برای جذب سرمایه به آن اشاره می کند را اینجا می نویسم:

"در طول این مدت مهم ترین قاعده ی جذب سرمایه ی خصوصی را یاد گرفتم: به دنبال عرضه ی آن فقط به یک نفر باش، یک بازار یک دانه ای باش. شما فقط به جواب مثبت یک سرمایه گذار نیاز دارید ، پس بهتر است به سی نفر دیگری که جواب منفی می دهند توجه نکنید."

بدلیل شرایط سخت بوجود آمده ، نتوانستند با جذب سرمایه ی جدید فروش خوبی برای شرکت داشته باشند و دوباره نیازمند به سرمایه ی دیگری شدند.

در زیر بار فشار شرایط پیش آمده با داشتن 477 کارمند ، صحبت های درونی خود را اینگونه بیان می کند:

"فکر کردن به اینکه اگر پولمان ته بکشد چه اتفاقی ممکن است بیفتد-تعدیل کارکنانی که با چنان دقتی انتخاب و استخدام کرده بودم، از دست دادن تمام پول سرمایه گذارانمان، به خطر انداختن مشتریانی که به ما اعتماد کرده بودند- تمرکز روی گزینه های محتمل را برایم دشوار کرده بود."

وقتی همه ی درها برای جذب سرمایه ی خصوصی به رویشان بسته شده بود، دست به هرکاری میزدند تا زنده بمانند. این بار به عرضه ی عمومی سهام فکر کردند اما چالش انجام این کار بسیار بزرگ بود. بحث قیمت گذاری سهام و راضی کردن هیات مدیره برای او بسیار سخت بود.

وجود مشکلات در عملیات کاری ، سخت بودن پیش بینی فروش در ماه های آتی ، نبود فرایندهای بی عیب و نقص و همچنین داشتن مدل درآمدی خاص برای حضور در بورس ، از مشکلات انجام این کار بود.

از نکات مهمی که بن در این شرایط به آن اشاره می کند حضور تاثیرگذار بیل کمپل یکی از اعضای هیات مدیره ی شرکت است که قبلا، هم مدیر عامل بوده هم 10 سال عضو هیات مدیره ی اپل. صحبت با او عاملی اثرگذار برای تاثیرگذاری بالا روی اعضای هیات مدیره و گرفتن جواب مثبت برای عرضه ی عمومی سهام می شود.

بعد از نتیجه گیری در جلسه هیات مدیره، به منظور آگاه سازی کل شرکت ، شرایط پیش رو را با توجه به اینکه باید سهم ها را دوتا یکی کنند تا با قیمت بالاتری به فروش برسند را درجلسه ای به کل کارکنان توضیح می دهد. همهمه ای در شرکت شکل می گیرد، کارمندانی که با سهم هایشان رویا ها ساخته بودند و دائما به ارزش پولی سهامشان فکر می کردند، حالا باید سهم خود را به نصف تبدیل می کردند و این موضوع فشار بیشتری به بن اضافه می کرد.

اما فشارها به همینجا تمام نشده و شرایط بسیار سخت تر هم می شود. با وجود عصبانیت کارمندان ، تردید هیات مدیره، تبلیغات منفی مطبوعات و ساعت های پرفشار کاری بدون ذره ای استراحت، می فهمد که همسرش در شرایط شدید جسمی قرار گرفته که امکان مرگ او وجود داشته اما نهایتا شانس با او همراه بوده و سلامت مانده. (واقعا که چه شرایط سختی)

عرضه ی سهام عمومی انجام میشود اما متوجه می شود که پیش بینی فصلی فروش شرکت با آن چیزی که فکر می کرده اند فاصله خواهد داشت و شرایط را اینگونه تعریف می کند:

"ما پیش بینی سالانه ی سود هر سهم را تعدیل کردیم و پیش بینی اولیه ی 75 میلیون دلاری را به 55 میلیون دلار رساندیم. تعدیل پیش بینی سود هر سهم به معنی تعدیل پیش بینی هزینه ها نیز بود. یعنی باید تعدیل نیرو می کردیم. ما که زمانی سوگلی دنیای کسب و کارهای نوپا بودیم، حالا مجبور بودیم 15درصد از کارکنمان را به خانه بفرستیم. در آن زمان، این بزرگترین نشانه ی شکست من بود. شکست در مقابل سرمایه گداران، شکست در مقابل کارکنان و شکست در مقابل خودم."

در ادامه ی بحران های پیش آمده ، در 11 سپتامبر 2001 و برخورد 2 هواپیما به ساختمان های تجارت جهانی در نیویورک، بزرگترین معامله ی شرکتشان که با دولت بریتانیا بود دچار مشکل می شود. نماینده شان طی تماسی اعلام می کند که نخست وزیر انگلیس می خواهند این پول را صرف خزانه ی جنگ کنند و شرایط اصلا برای بن جالب نبود. نکته ی مهمی که او به آن اشاره می کند حضور افراد تاثیرگذار و شایسته در تیمش است که در شرایط سخت و بحرانی همیشه نجات دهنده بوده اند. مسئول فروش شرکت طی یک تماس تلفنی با یکی از کارکنان نخست وزیر انگلیس او را متقاعد می کند که پول را برای معامله شان پرداخت کنند و این اتفاق می افتد.

آن روزها بن حسابی درگیر پیدا کردن راهکاری برای نجات دادن شرکتش بود. پس از اینکه به شکل باور نکردنی ایی شرکت رقیبشان ورشکست می کند حسابی ترس وجودش را فرا می گیرد و به همراه تیمش تصمیم می گیرند که یک "پلن بی" داشته باشند و یک مجموعه ی نرم افزاری به نام "دیتا ریترن" را بخرند اما در دقیقه ی آخر متوجه می شوند که این کار اشتباه است و پلن دوم آنها معلق می ماند.

در آن روزها بن با خود این صحبت ها را می کرد:

"راستش دیدن کسب و کار دیتا ریترن برای من کاملا روشن کرد که لودکلود احتمالا آخر و عاقبت خوبی ندارد. دیدن بعضی چیزها در دیگران خیلی راحت تر از دیدن آنها در خود است. من به دیتا ریترن نگاه می کردم و آینده ی خودمان را می دیدم، که اصلا هم چیز جذابی نبود. وقتی به سرنوشتمان فکر می کردم از خواب و خوراک می افتادم. بعد سعی می کردم با پرسیدن این سوال حس بهتری پیدا کنم؛ < بدترین اتفاقی که می تواند بیفتد چیست؟ > جواب همیشه یک چیز بود: < ورشکست خواهیم شد، پول همه از جمله مادرم را به باد خواهم داد، مجبور خواهم شد همه ی کسانی را که با آن همه مشقت در شرایط اقتصادی خیلی بد کار کرده اند برکنار کنم، همه ی مشتریانمان که به من اعتماد کرده بودند سرخورده خواهند شد و آبرویم پاک خواهد رفت.>

جالب بود، پرسیدن این سوال هیچ وقت حالم را بهتر نمی کرد. روزی از خودم سوال متفاوتی پرسیدم: < اگر ورشکست شویم چه کار خواهم کرد؟> جوابی که پیدا کردم شگفت زده ام کرد: < نرم افزار خودمان یعنی آپسویر را که در لودکلودِ ورشکسته اجرا می شود خواهم خرید و شرکتی نرم افزاری به راه خواهم انداخت.> آپسویر نرم افزاری بود که برای خودکار کردن تمام کارهای مربوط به اداره کردن رایانش ابری نوشته بودیم. بعد از خودم سوال دیگری پرسیدم: < آیا راهی برای انجام این کار بدون ورشکسته شدن وجود دارد؟> "

در ادامه ی فکرهایی که داشت یک تغییر رویه در نوع مدیریت خود بوجود می آورد. او خود رادر این دوران مدیرعامل دوران جنگ می نامد و نوع مدیریت خود را به دیکتاتوری تبدیل می کند زیرا می دانست که هیچ کس به اندازه ی او درک کاملی از شرایط را ندارد و باید فقط به بقای شرکت فکر کند حتی اگر لازم باشد افراد زیادی را تعدیل کند.

در نهایت مجموعه ی لودکلود را به یک مجموعه بزرگ به نام EDS می فروشد و به کار در حوزه ی نرم افزاری با محصولی به نام آپسویر ادامه می دهد، که در این معامله به صورت سالانه با آن شرکت برای همین محصول قرارداد بزرگی می بندد.

به هر حال با چالش های سنگینی که داشت توانست شرکت را از منجلاب ورشکستگی نجات دهد و جان سالم به در ببرد.

سختی کارهای سختاستارتاپکسب و کارکارآفرینیمدیریت
در مسیر توسعه ی فردی و تعمیق در آموخته ها . برای شناخت بهتر من، می توانید به قسمت درباره ی من در وبسایت شخصی ام مراجعه کنید. https://habibsadeghinejad.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید