ویرگول
ورودثبت نام
حبیب اله فاتح
حبیب اله فاتح
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

باید بنویسی، این تقدیر توست !!!!

به هر تقدیر، تو اینک قدم در راهی گذاشته‌ای که باید نشان بدهی چند مَرده حلاجی (اکبر رادی)
به هر تقدیر، تو اینک قدم در راهی گذاشته‌ای که باید نشان بدهی چند مَرده حلاجی (اکبر رادی)

امروز نیز صدها بار نوشتم و پاک کردم.

یک بار صدایی ناآشنا به میانه میدان آمد و زمزمه وار چیزی گفت،

بار دیگر در واقعه شوم جنگ گرفتار آمدم و چشمانم همچون لاله سرخ شد،

باری دیگر چهارده هزار و ششصد روز در اقیانوس متلاطم زندگی به حبس کشیده شدم و مجال حرکتی و هوایی برای تنفس، برایم نبود،

باری دیگر در خط خطی های سپید جاده های بین دو شهر سرگردانِ نگاه های بالا و پایین شدم و کندی و تندی زندگی را حس کردم،

باری دیگر به صفحه سفید کاغذ خیره ماندم و نگاهم به هزارتوی تاریخ سرزمینم کشانده شد، سوار بر اسبی که می تاخت، از این سلسله به آن سلسله.

اینبار این صفحه سفید تمامی نداشت، هر چی می تاختم، بیشتر کِش می آمد و سفیدی چشمانم با نقطه های تاریک زمان تیره و تار می گردید. انحنای زمان در پستوی مکانِ جهالت خودی ها و بی خودی ها.

از یک قله به قله ای دیگر، ورق اول سپیدِ سپید مانده است. هر چه به جلو می روم، نقاط سیاه بیشتر می شوند ولی همچنان آن ورق سپید را در خورجین اسبم نگاه داشته ام و هر لحظه به آن نگاهی می اندازم. سپیدیِ نخست بر تاریکیِ آینده فائق می آید و آینده روشن تر می شود.

به جایی می رسم که دیگر سواره رفتن فایده ندارد. ورق سپید را برداشته و به عنوان تنها توشه ی راه بر می گزینم. نمی دانم چه در انتظار من است ولی می دانم که باید استوار بر پاهایم سوار شوم و بتازم، جنگی در پیش است. جنگی که تا بحال کسی به چشم خود ندیده است.

قدم اول، سرزمینی دیدم پر از زنانی که هر کدام کودکی در بغل، کودکی بر پشت، دست کودکی در دست و جنینی در رحم­هایشان دارند و سرگردان با چشمانی بسته به این طرف و آن طرف می روند، مدام به هم می خورند و بر زمین جاری می شوند، هاجر وار چشمه زمزم زمینیان را با خونِ دل خود جاری می سازند و بین صفا و مروه هروله می زنند، ... کمرِ پاهایم خمیده شد ...

نگاهم را به سپیدی ورق اول انداختم

دو باره سوار بر پاهایم شدم و قدم دوم، به سرزمینی رسیدم که از دور بیابان به نظر می آمد، اما نزدیک که شدم، چشمانم خیره ماند به کودکان قد و نیم قد، افتاده بر زمینِ تلخ، نیمی زیرِ زمین و نیمی بالایِ زمین، همه بی جان و بی رمق، نه آبی و نه غذایی، به ناگاه دیدم سپاهیانی سوار بر اسب تاختند و تاختند بر آنان، انگار که هیچ نمی بینند، زنده به گور کردند و نبود کسی که مُمِد حیات باشد بر آنان و مفرِّح ذات در آینده آنان، ... کمرِ پاهایم خمیده شد ...

نگاهم را دوباره به سپیدی ورق اول رهسپار کردم

بر پاهایم سوار شدم و قدم سوم؛ نای رفتن نداشتم اما باید و باید می رفتم، جاده ای بی انتها که سراسر آن را مه فراگرفته بود، و اطرافش پر از درختان خمیده و در هم تنیده شده. اما نزدیک و نزدیک تر شدم، نه مه، مه بود و نه درختان، درخت. دره ای بزرگ دیدم پوشیده شده از دود سیاهِ افیون و در اطراف دره مردان و زنان و پیران و جوانانی که سیه چرده، چهره خفته بر زمین و پای استوار بر زمین، خمیده به انتهایِ درد، با زنجیر به هم تنیده شده بودند و بر اطراف شکاف راه می رفتند، ... کمرِ پاهایم خمیده شد ...

خواستم بار دیگر بر سپیدی ورق اول نظری بیفکنم که نسیم دودآلود شکاف آن را با خود به انتهایی برد.

من ماندم و تمام آنچه که در پیش رو و پشت سر داشتم.

نه پایی برای رفتن بود و نه سپیدورقی برای ادامه ...

چشمانم رنگ باخت، دلم چرکین شد، پاهایم ناتوان و دست هایم بسته ...

خود را در حال سقوط به قعر جهنم دره ای دیدم و روان بر آتشی که شعله هایش همه و همه تصاویر ناتوانی های من بود بر گذر قدم های گذاشته شده بر زمینِ درد. هیزم هایش دست های بسته شده و پاهای زنجیر شده خودم بود که بی تفاوت از همه چیز گذشته بودم ولی به ناگاه حس کردم خنکای نسیمی که من را به بالا می کشاند، قطرات بارانی را حس می کردم بر گونه های تاول زده‎ ام، بال هایی حس می کردم از جنس آسمان که به کمک آن ها بالا و بالاتر می رفتم، چشمانم را به آسمان دوخته بودم، فقط یک مسیر بود که آن هم منتهی می شد به همان صفحه سپیدِ نخست، صدایی در گوشم زمزمه می کرد:

جبران کن آنچه باید انجام دهی، دست های خالی ت را باور کن که تو همان توانایِ آگاهی دهنده ای و یک بار دیگر متولد شدم بر زمینِ درد تا مرهمی باشم بر آن همه درد.

-----------------------------------------

" پس در کنار گوشه ول نگرد، مغزت را به کابوس کوچه‌های فرعی نینبار، و تن به ذلت تبلیغات بازاری و شهیدنمایی کاسبانه نده. نه به تایید دوستان مغرور و نه به باج دشمنان گستاخ. چه باک که ناکسان شبانه کمین کنند و با قلم‌های زنگ‌زده روحت را بخورند؟ چه باک که یک شاهد رسمی و دو کهنه‌فروش قدیمی تو را به جا نیاورند؟ یا چه غم که سمسار ورشکسته‌ای آه و دودکنان از توی سوراخ بیرون بیاید و در یک نیشترکشی به غده‌های چرکین خود تیری هم به تاریکی ناکجایش بیندازد؟ " / (اکبر رادی)
اکبر رادینویسندگیتقدیرنوشتن
جهانی از حقیقت ها، واقعیات، خاطرات، داستان ها و مثل هایی واقعی، اندیشه های رقم خورده بر سطور تاریخ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید