حبیب اله فاتح
حبیب اله فاتح
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

در حالِ فرار

آینده،هدفی متحرک است، به سویش گام بردار
آینده،هدفی متحرک است، به سویش گام بردار

دویدن سخت است اگر نایِ راه رفتن نداشته باشی و مدام کسی دنبالت باشد و تو مجبور باشی که بدوی و کسی هم در جلوی تو باشد که تو باید به آن برسی!

از جایی به بعد حس می کنی که دیگر پایی برای دویدن هم نیست، در آسمان هستی و به سمت جلو می روی، هیچ نمی بینی، هیچ نمی شنوی، هیچ حس نمی کنی، فقط بدون پا ولی سنگینِ سنگین در یک صحرای برهوت و آسمانی که بالای سرت می چرخد می دوی!

هفت روز است که یکسره در حال دویدن هستم، نه به جلو می رسم و نه پشتِ سری دست بردار است !

شاید نیاز باشد لَختی بایستم و با هر دو وارد مذاکره شوم ...

اما نه، فایده ای ندارد، اگر بایستم پشت سری به آنی و کمتر از آنی می رسد و دمار از روزگارم در میاورد و جلویی هم که متوجه ایستادن من نمی شود، پس همچنان می رود و دورتر و دورتر و دورتر می شود.

ایستادن فایده ای ندارد. باید فکری دیگر کنم و چاره ای بهتر به کار بندم. باید فریبشان بدهم ...

اول باید بفهمم این ها که هستند و چرا من باید از دست یکی فرار کنم و به دنبال یکی دیگر باشم ؟!؟

خسته شده ام و خستگی را حس نمی کنم، به پشت سرنگاهی می کنم ولی چیزی قابل دیدن نیست، در گرد و غباری محو به سمتم می آید، به جلو هم که خیره می شوم، باز چیزی نمی بینم.

ناگهان صدایی می آید و به پایان نرسیده محو می شود : من من من .... (حالت اکو)

و صدایی دیگر که آن هم می آید و می رود : من من من تو تو تو (حالت اکو)

گیج و مَنگ به دویدن ادامه می دهم و باز آن صداها قوی تر می شوند و مدام تکرار می کنند : من من من من تو تو تو تو هَ هَ هَ هَ هَ هَ (حالت اکو)

خود را به بی خیالی می زنم، اینها همه توهّمی بیش نیست، به خاطر دویدن مداوم و بی خوابی هاست. چیزی نیست.

بی اختیار چشمانم بسته می شود. در گوشم چیزی مِنگ مِنگ می کند، فقط می توانم بشنوم، توان صحبت ندارم. بانگی بلند بر سرم می آید و رنگ از رخسار برون می رود. حال فقط صورتی دارم بی روح که تنها کاری که می تواند انجام دهد شنیدن است. نه دیدنی در کار است و نه زبانی برای صحبت کردن. دیگر صورت هم نیست. پوستی بر استخوانی با دو گوشِ ناقابل.

هنوز در حال دویدن هستم، اینبار پاهایم را حس می کنم، اما نمی بینم. دیگر خواب نیستم. بدنم در حال جداشدن از هم است، از پشت سر کسی مرا می کشد که بایست و از جلو کسی مرا می کشد که بیا حرکت کن، نایست. دهانی و زبانی هم نیست که داد بزنم که مرا رها کنید ؟؟؟ شما کیستید ؟؟؟

تمام صحبتم با خودم هست و فقط اعضا و جوارحم آن را می شنوند.

ناگهان جرقه ای در ذهنم می خورد؛ آن تلنگر همانا و جان گرفتن دو دستم همانا، هر دو را با قدرت دستانم پَرت کردم. صداهایی مات شنیده می شد و متوجه شدم که آن دو با هم گلاویز شده اند.

یکی می گفت : این برایِ من است، باید در دنیای من بماند، و آن یکی هم می گفت : این مال من است و باید با من بیاید.

از فرصت استفاده کردم، با جانی دوباره که گرفته بودم شروع به دویدن کردم و مدام سرعت دویدنم بیشتر و بیشتر می شد و اینبار احساس می کردم که چند پای دیگر قرض کرده ام و با قدرت به سمت جلو حرکت می کنم، نه کسی در جلو و نه کسی پشت سرم بود. خستگی هم در کار نبود ...

می توانستم ببینم، می توانستم فریاد بزنم ولی هنوز این سوال بزرگ در ذهنم بود که آن دو نفر که بودند و چرا اینکار را با من می کردند.

ناگهان دویدن دو نفر در پشت سرم را حس کردم. با خودم گفتم، ای وای دوباره شروع شد !!!!

اما نه؛

اینبار کسی جلویِ من نبود و فقط دو نفر با فاصله پشت سر من در حال دویدن بودند. تصمیم گرفتم سرعتم را کم کنم و در یک حرکت انتحاری هر دوی آن ها را متوقف سازم و جواب سوالم را بگیرم.

ایستادم و آن دو نفر هم رسیدند، اما دیدم که یکی از آنان صورتی دارد بدون چشم و دهان و فقط گوش هایی ست تنها بر سرش و آن دیگری هم دست بر پشت او انداخته و او را می کشد. دلم برایش سوخت و خواستم کمکش کنم، رفتم و شروع به کشیدنش کردم، این کشمکش ادامه داشت تا که ناگهان آن مرد بی چشم و دهان قدرتی عجیب گرفت و ما دو نفر را پرت کرد، درست مشخص نبود چه شد و وقتی به هوش آمدم دیدم که با آن مرد دیگر که او را می کشید گلاویز شده ام و می گویم: این مال من است و باید با من بیاید. در همین کشاکش و درگیری بودیم که ناگهان آن مرد با دو گوش شروع به دویدن کرد. با سرعت به سانِ یوزپلنگ می دوید و می دوید. تا آنجا که از چشمان ما ناپدید شد و ما همچنان گلاویز بودیم. بعد از مدت اندکی به خود آمدیم که چه شد و چه نشد ؟!؟!

و ما هم شروع به دویدن کردیم، دیگر قدرت مثل قبل را نداشتم، پاهایم نای راه رفتن هم نداشت چه برسد به دویدن. هم می خواستم پشت سری به من نرسد و هم می خواستم به جلویی برسم ....

آیندهتلاشگذشتهزندگی
جهانی از حقیقت ها، واقعیات، خاطرات، داستان ها و مثل هایی واقعی، اندیشه های رقم خورده بر سطور تاریخ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید