آیا تا بحال دیده ای در کوچه پس کوچه های شَهرَت، کودکی تمام قد در چاهِ زنخدان زباله های تاریخت بگردد و به دنبال اندکی نان باشد؟ آیا تا بحال کر و کور و لال انسانی شده ای و از کنار کودکی گذشته ای بر سرِ چهار راه زندگی، در حال پاک کردن عفونت جامعه از شیشه های دودگرفته چهارچرخ خوش رکابت؟
مردیست که غبارِ درد بر استخوانهایش جا خوش کرده است، نه دردِ جان، بلکه دردِ روح که از جان و دل می سوزد ولی تا ابد میسازد و خواهد ساخت. سالیان سال خود را برقرار کرده است همچو پیام رسان صلح و دوستی و برابری و مساوات به امیدِ امیدواری و سلامت جامعه و خانواده خویش.
زمزمه ای سخت و جانسوز بر سر و در سینه اش نشسته است، که معلوم نیست از عمقِ دالانِ جانش است یا از جانِ به عمق رفته در دالانِ روزگار درد و رنجِ آدمیانش، زیر لب ندایِ ناسورِ نسیانِ خویش را بر ملا میسازد و بر خود بانگ میزند که ای انسان، یه یاد آر آنچه را که باید باشی !
الم نشرح لک صدرک
«مگر ما سینه ات را گشاده نکردیم»
شب پهنه می گسترانَد و روز سپری می شَود به بهای دردِ دختربچگانِ زنده به گور شده تاریخ، به بهای سوختن احد و صمدی آنگاه که در آتش بیخیالی مردمش می سوختند و با جِلِز و وِلِز صلیب درد فراموشیِ مردمانشان را بر دوش می کشیدند، به بهای آتشگاهِ بیستون مردِ تاریخ که نان نداشت، ولی بیستون وار ماند، به بهای پیچیده طنابهایِ دارِ آویخته شده از پرچین پرتاب کودکانی از اوج به قعر، به بهای دست نشانهای بی مسئولیتی بر اندام ظریف کودکان شهر، به بهای خونهای ریخته شده بر ریسمانِ انسانیتِ سالهایِ دور و نهچندان دور در مرزهایِ جنگ و جنون، به بهای افیون دودهای وزیده شده بر جان و جسم کودکان و مردمان شهر و به بهای ندیدن های نورِ دیده های دیار و دار،
اما مردی از جنسِ انسان، شب و روزش را تار و پودِ فرشِ مسئولیت و آگاهی میکند، گره میزند، گره میزند و گره میزند تا بگستراند حقیقت حاصلخیز بودن پهنه انسانیت در مقابل تاریکی و ظلمت را تا که شاید اندکی سهم خود و دیگران از این همه بی بهایی به انسانیت را بپردازد.
اوست که همچو آدم هبوط میکند بر زمینِ درد تا مرهمی باشد بر دلِ زخمدیده کودکان و مادرانش، اوست که همچو نوح کشتی ای میسازد نه از برای خود، بلکه از برای دیگران تا که سالیانِ سال در اَمن و اَمانش خانه کنند، اوست که ابراهیم وار بتهایِ غرور و جهل را می شکند تا که بگوید بر دوشت بگیر مسئولیت سوالهای بی جواب مانده زمانه ات را، اوست که موسی وار عصایی در دستش می گیرد و نیلِ فراموشی را دو تکه می کند از برای گذر از خشکیِ فرعون زده و رسیدن به اقیانوس مهر و معرفت، اوست که مسیح وار صلیب درد تمام کودکان شهر و دنیایش را بر دوش می کشد، اوست که همچو محمد بانگی شده است کوبنده از برای فریادِ قامتِ درد و رنج تاریخ و اوست که علی وار گُلی از یخ می تراشد و جهانی می سازد سرشار از کودکان، مملو از عشق و صلح و دوستی، تا که بیاموزد ما را راه و رسم همیشه عشق ورزیدن و دوست داشتن و کمک کردن و زیباجهانی ساختن برای تمامِ عالم را.
"شارمین جان، تا ابد خواهم نوشت، خواهم گفت و خواهم خواند از دردها و رنج هایی از انسانیت که دیده نشده اند، شنیده نشده اند و فهمیده نشده اند"