حبیب اله فاتح
حبیب اله فاتح
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

گلی از یخ ساخت

گلِ یخ
گلِ یخ

آیا تا بحال دیده ای در کوچه پس کوچه های شَهرَت، کودکی تمام قد در چاهِ زنخدان زباله­ های تاریخت بگردد و به دنبال اندکی نان باشد؟ آیا تا بحال کر و کور و لال ­انسانی شده ­ای و از کنار کودکی گذشته ­ای بر سرِ چهار راه زندگی، در حال پاک کردن عفونت جامعه از شیشه­ های دودگرفته چهارچرخ خوش ­رکابت؟

مردی­ست که غبارِ درد بر استخوان­هایش جا خوش کرده است، نه دردِ جان، بلکه دردِ روح که از جان و دل می­ سوزد ولی تا ابد می­سازد و خواهد ساخت. سالیان سال خود را برقرار کرده است همچو پیام ­رسان صلح و دوستی و برابری و مساوات به امیدِ امیدواری و سلامت جامعه و خانواده خویش.

زمزمه ­ای سخت و جانسوز بر سر و در سینه ­اش نشسته است، که معلوم نیست از عمقِ دالانِ جانش است یا از جانِ به عمق رفته در دالانِ روزگار درد و رنجِ آدمیانش، زیر لب ندایِ ناسورِ نسیانِ خویش را بر ملا می­سازد و بر خود بانگ می­زند که ای انسان، یه یاد آر آنچه را که باید باشی !

الم نشرح لک صدرک

«مگر ما سینه ات را گشاده نکردیم»

شب پهنه می گسترانَد و روز سپری می شَود به بهای دردِ دختربچگانِ زنده به گور شده تاریخ، به بهای سوختن احد و صمدی آنگاه که در آتش بی­خیالی مردمش می سوختند و با جِلِز و وِلِز صلیب درد فراموشیِ مردمانشان را بر دوش می کشیدند، به بهای آتشگاهِ بیستون ­مردِ تاریخ که نان نداشت، ولی بیستون ­وار ماند، به بهای پیچیده ­طناب­هایِ دارِ آویخته شده از پرچین پرتاب کودکانی از اوج به قعر، به بهای دست ­نشان­های بی­ مسئولیتی بر اندام ظریف کودکان شهر، به بهای خون­های ریخته شده بر ریسمانِ انسانیتِ سال­هایِ دور و نه­چندان دور در مرزهایِ جنگ و جنون، به بهای افیون ­دودهای وزیده شده بر جان و جسم کودکان و مردمان شهر و به بهای ندیدن ­های نورِ دیده­ های دیار و دار،

اما مردی از جنسِ انسان، شب و روزش را تار و پودِ فرشِ مسئولیت و آگاهی می­کند، گره می­زند، گره می­زند و گره می­زند تا بگستراند حقیقت حاصلخیز بودن پهنه انسانیت در مقابل تاریکی و ظلمت را تا که شاید اندکی سهم خود و دیگران از این همه بی­ بهایی به انسانیت را بپردازد.

اوست که همچو آدم هبوط می­کند بر زمینِ درد تا مرهمی باشد بر دلِ زخم­دیده کودکان و مادرانش، اوست که همچو نوح کشتی ­ای می­سازد نه از برای خود، بلکه از برای دیگران تا که سالیانِ سال در اَمن و اَمان­ش خانه کنند، اوست که ابراهیم ­وار بت­هایِ غرور و جهل را می شکند تا که بگوید بر دوشت بگیر مسئولیت سوال­های بی­ جواب­ مانده زمانه­ ات را، اوست که موسی ­وار عصایی در دست­ش می ­گیرد و نیلِ فراموشی را دو تکه می­ کند از برای گذر از خشکیِ فرعون­ زده و رسیدن به اقیانوس مهر و معرفت، اوست که مسیح ­وار صلیب درد تمام کودکان شهر و دنیایش را بر دوش ­می­ کشد، اوست که همچو محمد بانگی شده است کوبنده از برای فریادِ قامتِ درد و رنج تاریخ و اوست که علی­ وار گُلی از یخ می­ تراشد و جهانی می­ سازد سرشار از کودکان، مملو از عشق و صلح و دوستی، تا که بیاموزد ما را راه و رسم همیشه عشق ورزیدن و دوست داشتن و کمک کردن و زیباجهانی ساختن برای تمامِ عالم را.

"شارمین جان، تا ابد خواهم نوشت، خواهم گفت و خواهم خواند از دردها و رنج هایی از انسانیت که دیده نشده اند، شنیده نشده اند و فهمیده نشده اند"

معلمگل یخادبیاتشارمین میمندی نژادجمعیت امام علی
جهانی از حقیقت ها، واقعیات، خاطرات، داستان ها و مثل هایی واقعی، اندیشه های رقم خورده بر سطور تاریخ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید