حسن حدادی
حسن حدادی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

جوان شاد

جو‌ان با صفا خواهی شوی شاد
ز بند رنج وغم گردی تو آزاد
بدان شادی بر آن دل می نشیند
اگر صاحب دلی را دل ببیند
تو در دل مهر پاکان را درون کن
غبار غم ز جان و دل برون کن
همه ناپاکی از جانت برافکن
سروری را به قلب و دل بیفکن
پلشتی ها چو برخیزد ز جانی
بر آن جان می نشیند شادمانی
چو آمد فرصت خدمت به انسان
چو بشتابی تو یی از خیل خوبان
ز افتاده اگر گیری تو دستی
ز بی دردی این دوران تو رستی
دل بشکسته ای را گر کنی شاد
خدا هم می کند عمر تو آباد
اگر خواهی به دنیا رستگاری
نما از دخت دانا خواستگاری
عروست را اگر در خانه آری
به آرامش رسی ریحانه داری
چو با تو می کند شیربن زبانی
رود غم ها ز دل خوب است دانی
خدا یت گر دهد یک طفلکی ناز
ز لبخندش تو یی دلشاد و طناز
توکل کن ز جا بر خیز و بشتاب
یکی دوشیزه دردانه دریاب
ز لطف حق به دنیا سرفرازی
به فضلش تو غنی و بی نیازی


1395 - رفسنجان

شعرحدادیجوان شاد
اشعار و دلنوشته های حسن حدادی معلم بازنشسته - رفسنجان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید