یک روز پر ماجرا !
شاگرد اول شده بودم ، خیلی سرخوش بودم و فکر می کردم بین اون همه بچه های پر مدعا حالا برای خودم یک انیشتینی هستم ! خب آدم وقتی به اصطلاح باد برش میداره و به خودش می نازه متوجه نیست که داره چه بلایی سرش میاد ! رفتم جلوی تخته سیاه و روبه بچه ها ایستادم و بلند داد زدم ، بچه ها یک لحظه سکوت ! یهو کلاس ساکت شد ! قشنگ می شد فهمید که همه منتظرند من چیزی بگم !
صادق گفت : هادی حرفت رو بزن ، جون بکن !
مردد شده بودم بگم یا نه اما تشر صادق کار خودش رو کرد. گفتم : ببینید بچه ها نتیجه رقابت مشخص شد ، الان دیگه وقتش رسیده که...یک لحظه دوباره تردید کردم و ساکت شدم .
مجتبی داد زد : وقتش رسیده که چی ؟!
با عجله گفتم : وقتش رسیده که به قولی که همه دادیم عمل کنیم ، من شرط رو بردم و شاگرد اول شدم و شما باید به وظیفتون عمل کنید .
دوباره مجتبی صداش بلند شد : قیافه نگیر بچه مامانی ، تو هیچی نیستی ، هیچی ! فقط یه خرخون عوضی هستی !
گوشهام داغ شد و رگ گردنم زد بیرون : عوضی خودتی بچه کودن ، تو هم خیلی زور زدی که شاگرد اول بشی ! خرخون خودتی ، اینو که همه می دونن دیگه ! نه بچه ها ؟! ... من خر خونم یا این مجتبی ؟
بچه های کلاس برّو بر من و مجتبی رو نگاه می کردند معلوم بود که از این بگو مگو حسابی کوک شده اند پوزخند کثیفی روی لب بیشترشون پیدا بود انگار به وضوح می گفتند دو تاتون عین همید ! توی این فکر ها بودم که یک لحظه مجتبی جلوی صورتم پرید و محکم یک سیلی دردناک نثارم کرد ، کلاس منفجر شد ، همه ریختند جلوی تخته و داد و بیداد بالا گرفت ، مشت من که توی سینه مجتبی کوبیده شد ، مشت اون دماغم را ترکاند ، خون پاشید روی صورتم و درد و سوزش بدی توی سرم پیچید ....
من الاغ وقتی با اون وضع به سمت خونه می رفتم به این فکر می کردم که چه راحت میشه یک موفقیت را به شکست تبدیل کرد فقط کافیست جایی که نباید جلوه گری کنی تا یک الاغ دیگر تحریک شود ! همین .