زاویه اول
شیشه ی دودی رنگ بزرگ ، با صدای مهیبی فرو ریخت ، چشمهای وحشت زده ی مجید روی آجری خیره مانده بود که حالا لا به لای خرده شیشه ها خود نمایی می کرد، آب گلویش را به زحمت قورت داد ، می خواست چیزی بگوید، ولی کلمات به دشواری به زبانش می رسید ، واژه ها هنوز جانی نگرفته بودند که از هم می گسستند و تنها پاره هایی از کلمات، مبهم و منقطع از دهانش بیرون می جهید .
- ای وای ... چی شد ...چرا ؟ نه! نه! ... خدا ! ....نه !
در میان بهت و دلهره ی حاضران ، عده ای نقاب زده داخل آمدند ، آن هم داد و فریاد زنان !
با نعره های یکی از نقابدارها ، بیشتر افراد ، یکی یکی از در بیرون گریختند ، مجید مانده بود که هاج و واج به حرف های نقابدار گوش می کرد :
- باید بفهمند عوضی ها .... این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ! ... ایندفعه باید حساب پس بدن ! این بار هزینه داره براشون ! ... باید اینو بفهمن !
مجید به طرف آن نقابدار رفت و گفت :
- من با شما هستم ، اینجا مال منه ، خصوصیه ! این جا رو بهم نریزید !
افعی خالکوبی شده روی بازوی کلفت آن نقابدار که تیشرت مشکی چسبانش در آن خنکای آبان ماه خودش یک ماجرا بود، حالا مجید را بیشتر ترسانده بود ، چشمهای مجید انگار تایید را ازآن قلچماق التماس می کرد اما او هیچ نگفت ،تنها کاری که کرد این بود ، با میلگرد سربرگشته قلاب مانندنش، چنان بر میز شیشه ای روبروی مجید کوبید که انگار تمام دنیا مانند تکه های شیشه ، پیش چشم مجید متلاشی شد ! این فرمان حمله بود .
لحظاتی نگذشت که شعله های آتش از پنجره ی بزرگ زبانه می کشید ، مجید با چهره ای خونین و درهم شکسته روبروی دربی ایستاده بود که حالا از آن نیز مانند دروازه جهنم آتش بیرون می جهید و شب تاریک آن خیابان را به چالش می کشید ، بوی تند سوختگی فضا را آکنده بود ، مردمک گشاد شده ی چشمان مجید به پیکر سوخته ی مردی خیره شده بود که در آستانه ی آن درب جهنمی، حالا به توده ای از گوشت سوخته تبدیل شده بود !
زاویه دوم :
بهروز با حالتی عصبی و چهره ای برافروخته نماد بخشی از جوانان سی ساله ی ایرانی است که به وضوح هیچ وصفی بهتر از عصیانگر نمی توان برایش یافت .
بهروز مهندس بیکار ، مجرد ، تحت فشار روانی اطرافیان به عنوان یک جوان علاف و بی مصرف ، با آتشفشانی از احساسات و نیازهایی که حالا در ناتوانیش از مخارج ازدواج بر سرش خراب شده بود و انبوهی از آرزو ها و رویاهای برباد رفته! چرا عصیانگر نباشد ؟!
" این جامعه ی لعنتی جز حسرت برای من چی داشته ؟ بهترین سالهای عمرم رو مشغول خوندن چیزهایی بودم که الان برام یک قرون فایده نداره و عمرم تلف شده ، خب این آشی بوده که سیاست مدارها و دولتی های این خراب شده برای من پخته اند ! مگه من پشت فرمون این نظام آموزشی و برنامه ریزی ها نشسته بودم و حقوق اون رو گرفتم و خوردم ؟ چه کسی مسئولیت عمر تلف شده ی من رو به عهده می گیره ؟ کسی هست جواب بده ؟ من عمرم تلف شده ! کسی هست ذره ای از سرنوشت امثال من براش مهم باشه !
آینده من سوخته و گذشته ی من بی خود بوده ، امروز من دلم می خواد منفجر بشم از این وضعیت ! خودم هم باور نمی کنم کارم به اینجا رسیده !"
بهروز ماه هاست که پاتوقش قهوه خانه نادر است ، سیگار و ورق ، قلیان و دورهمی هایی که به خوبی از پس گذران دقایق بر می آیند !
نادر با بطری ها می آید ، همه برایش کف می زنند ، دقایقی بعد با کله های داغ شده و رگ گردن های متورم بیرون می زنند !
زاویه سوم :
کنار ایستگاه اتوبوس ، نرسیده به چهار راه، کمی شلوغ شده ، یک پژوپارس سفید راه را بند آورده ، وسط آن ترافیک ، داد و بیداد مردم بلند شده ، کمی آنطرف تر زنی با مانتوی چسبان که رویش یک کاپشن رنگ و روفته ی سفید پوشیده و شالش را ناشیانه دور دهانش بسته است ، به سوی جمعیت که دور پژو جمع شده اند می رود .
فاطمه چهل ساله دختر شهرستانی کوچ کرده به پایتخت، منشی یک شرکت خصوصی که صبح، گرگ و میش هوا بیرون میزند تا از واویلای ترافیک برسد به شرکت و غروب دوباره توی هیاهوی بازگشت مردم جنازه ی بی رمقش را سوار مترو می کند و به قبرستان چهل متری خانه مجردی اش می رسد ، سوت و کور !
" من دوست دارم امیدوار باشم ، اما چطور؟ اینقدر دختر سرحال و با نشاطی بودم که همه با دیدن من شارژ می شدند حالا بعد از دو بار ازدواج ناموفق و بچه ای که بردم انداختم ور دل مادرم شهرستان و فکر کنم اصلا دیگه منو نمی شناسه ، چه دل و دماغی برام می مونه ؟ من اسیر زرق و برق این شهر شدم ، بمب انرژی بودم اما افسوس همه اش سوخت ، این شهر لعنتی کثیف همشو از من گرفت ، این جامعه ی خراب عقب مانده به امثال من رحم نمی کنه ، خدا باعث و بانی این وضعیت رو لعنت کنه ، من هم استعداد داشتم و دارم و هم پی گیر و پرتلاش بودم با مدرک فوق لیسانس حسابداری ، تنها و بی کس الان برده ی شرکت خصوصی شدم که خوب قلاده ی امثال من دستشونه ، می دونن که محتاج همون چندرغازی هستیم که با منت و بدبختی جلومون می اندازن! تازه باید قر و عشوه هم یادمون نره که تنوع طلبی این جماعت بی جواب نمونه والا می افتن دنبال یکی دیگه که بزک دوزک بهتری داره و چروک هم دور لب و گونه اش نیفتاده ، تف به این خراب شده ! خب من که کم نذاشتم و سعی کردم سالم زندگی کنم ، آخرش این شد ، خب حق دارم از این اوضاع متنفر باشم . هیچ چیزیش سر جاش نیست ! ای کاش می تونستم ازاینجا برم ؟ راستی کجا برم ؟.. باید حرف بزنم ... بله ،باید فریاد بزنم ... این مردم دیگه کی می خوان به خودشون بیان؟ ..."
حالا به جمعیت رسیده است .
- آهای با غیرتا ... یه کاری کنید .... دیگه به اینجا رسیده ... به شما هم میگن مرد .....
بهروز کنار نادر ایستاده و با شنیدن صحبت های فاطمه لبانش را می گزد ، عصبی شده و مدام سرش را تکان می دهد ، نادر اما با همان خونسردی اعصاب خردکنش، پوزخندی می زند که سبیل های کلفت و چخماقی اش مثل خنجر از دو طرف ریش انبوهش بیرون می زند ! دستمالی که دور دستش بسته است را حالا روی دهانش می بندد ، کت چرمش را در می آورد و دور سرش تاب می دهد ، بازوهای ستبر و خالکوبی شده اش با آن افعی بزرگ بدجور به چشم می آیند .
- هرکه مرده به این آبجی لبیک بگه .... نترسید .... نترسید ...... نترسید .....ما همه با هم هستیم !
بهروز فریادی از روی شوق و هیجان می کشد ، وسط می پرد و فریاد می زند :
- ما همه با هم هستیم .
فاطمه شالی را که به زحمت موهای بلوندش را می پوشاند بر می دارد و با لبخندی رضایتمندانه به بهروز می دهد ! نادر فریاد می زند :
- بچه ها حرکت !
زاویه چهارم :
مجید ، 35 ساله دائم سرش در کتاب و مطالعه است ، تابلویی از تصویر معروف چگوارا روی دیوار مغازه اش خودنمایی می کند ! یک کافی شاپ فسقلی و دنج ، با لامپ هایی کم فروغ ،نبش خیابانی پر رفت و آمد !
- البته من بخور و نمیر در می آرم ! پول اجاره ی خونه ، اجاره ی مغازه و قهوه هایی که می فروشم ، چیزی که تهش بمونه ، میرم کتاب می خرم ، البته نسل امثال من منقرض شده ، دیگه کی کتاب می خونه ، زور بزنن ملت دو کلوم توی شبکه های اجتماعی و موبایل می خونن . اوضاع اسف انگیزیه ! من فکر می کنم اصلا خود آمریکایی ها پشت این قضایا هستن ، باید این منطقه بهم می ریخت ، باید کشورها به جون هم می افتادن تا اونها بتونن نفوذ بیشتر و فروش بیشتر داشته باشن ، الان هم این دولت دستش با آمریکایی ها توی یک کاسه است ، همه اش جنگ زرگری است ، آخه کدوم تصمیمی اینها گرفته اند که به نفع اقتصاد امپریالیست ها نبوده ، مهم اینه که اونها باید توجیه لازم برای دوشیدن گاوهای این منطقه داشته باشن ، داخل مملکت هم که اصلا مهم نیست ، جز تبعیض و چپاول آخه چی هست ؟ هر روز اختلاس ! هر روز یک پدرسوخته بازی تازه ، هرروز یک دعوای زرگری اینوری با اونوری و سر مردم گرم میشه ، اینها رو از خود غربی ها یاد گرفته اند ، من حقه بازی انگلیسی ها رو توی چهره تک تک این شیفتگان خدمت می بینم ، خیلی هاشون اونجا درس خوندن ، بچه هاشون هم الان دارن اونطرف آماده میشن بیان صندلی باباهاشون رو بگیرن که یه وقت تخم و ترکه ما بی مدیر نمونه ! مهار توده ها و به تخدیر کشیدن اونها ، همش بازیه ، این یک گیم استراتژیکه که مردم ایران توش گرفتارن ، آخه چی بگم الانه که بگن منم ضد انقلابم و سروکارم بیفته با بچه های بالا ! حق دارن اعتراض کنن این ملت ، حق دارن اعتراض کنن ... تازه اینجوری نمیشه ..و باید هزینه داد برای مبارزه "
با چشمانش به تابلوی چگوارا اشاره می کند . مصطفی پشت میز شیشه ای نشسته ، آرام آرام قهوه اش را می خورد و گهگاه به صفحه موبایلش نگاه می اندازد . انگار قهوه هنوز داغ است و لبانش را می سوزاند . با صدایی خش دار و لهجه ای نامأنوس سری تکان می دهد و می گوید :
- پس من چی بگم یه کشاورز روستایی ، 10 روزه برای گرفتن پول گندم هام و شکایت از این مسئول و اون مسئول آواره این خراب شده ام ، کی به داد ما می رسه ، مگه کسی هم هست که صدای مردم رو بشنوه ، زمان دولت قبل، هم خوب گندم رو می خریدن و هم زود پولش رو می دادن ، این لامصب ها اصلا به فکر کشاورز نیستن ، من که دیگه موندم چه خاکی توی سرم بریزم الان هفت هشت ماهه که یک قرون ندارم ، زن و بچه ام از کجا بخورند ؟ اینه مزد حلال خوری و تأمین نون مردم ؟ برین از خارج گندم بخرین تا چشمتون کور بشه ! می دونم که نون این جماعت توی وارداته ! کلی وسطش این و اون می خورن تا به قیمت خون باباشون، یک کالا بیاد بازار ! خدا لعنتشون کنه ، پسرم به خاطر همین اوضاع حاضر نیست بیاد سر زمین ، میگه سر شما چه گلی زدن که سر ما بزنن ، رفته شیراز اونجا توی یه استخر ماساژ میده پدرسوخته ! من که سر در نمیارم ولی به ولای علی از این وضعیت راضی نیستم و دیگه به این نماینده ها و رئیس جمهورهای الکی رأی نمی دم ، همش سرکاریه !
نگاهی به مرد لاغر اندامی می کند که کت تیره رنگش به تنش زار می زند و مدام سیگار می کشد .
- تو هم انگار غریبی
اسماعیل معلم ابتدایی است ، بعد از ظهر ها توی خیابان های رشت با اسنپ کار می کند آنهم با ماشینی که از برادرش به زحمت قرض گرفته است.
- زنم رو آوردم دکتر ، شما از من خبر ندارید، تا آخر ماه نمی کشم به خدا، دخترم کلاس کنکور میره ، هر روز یه کتاب تازه یه کوفت جدید از مافیای کنکوریها ! خب باید قبول شه ، من اگر الان به جای لیسانس، دکترا بودم ، خب اقل کم یک ،یک و نیم از دولت بیشتر می گرفتم ، نه اینکه با بیست و پنج سال سابقه، حقوقی که می گیرم با کسورات قانونی به سه میلیون هم نمی رسه ، حالا فکرشو کن ، اجاره خونه ، این خرج و مخارج وحشتناک و بعلاوه قسط ، هزینه دارو درمان زنم هم که سر به فلک می ذاره تازه خرج این ماشین لکنده که به خاطر خریت خودم مثل طوق لعنت افتاده دور گردنم ، اونهم داداشه با هزار منت اینو به جای پولی که از ارثیه بابام به جیب زده ، به عنوان سرمایه ی کار به من داده! تازه قرضی ! اون بنگاه داره و پول پارو می کنه ، اونوقت من فرهنگی باید منت اونو بکشم تا زن هفت خطش بعد به زن بیچاره من سرکوفت بزنه که شما معلم ها نمی خواهید یه فکری برای بدبختیهای خودتون بردارید ، خب اعتصاب کنید ! خب این وضع من معلمه ! سر کلاس تنها چیزی که یادم نمیاد این بچه های معصومند که قراره به فهرست بدبخت های این مملکت اضافه بشن ! خدا بخیر بگردونه !"
هوا رو به تاریکی است ، از بیرون صدای ازدحام و ترافیک به گوش می رسد ، هرچند موسیقی ملایم داخل کافی شاپ کرختی خاصی به فضا داده است ، کسی انگار حال ندارد ببیند بیرون چه خبر است!
زاویه پنجم
کمی دورتر، کنار مسجد ، نسرین مسئول کانون فرهنگی مسجد حالا درب ها را می بندد ، تازه جلسه تمام شده است و بچه ها پراکنده شده اند . استاد صادقی اما داخل حیاط کانون، مشغول وضوگرفتن است او بعد از ظهر ها در کانون کارگاه های آشنایی با جنگ نرم و شیوه های مقابله با تهاجم فرهنگی برگزار می کند ، نسرین با یک نگاه و لبخند از او خداحافظی می کند .
- استاد بی زحمت در حیاط را پشت سرتان ببندید
- اگر اشکال نداشته باشد تا ده دقیقه دیگر من اینجا بمانم ، با کسی قرار دارم بعد در را می بندم و میروم .
- نه چه اشکالی استاد ، زحمتتون میشه
نسرین یک پیر دختر با حوصله که بچه های کانون، عاشق صحبت های شیرین او هستند .
" بچه ها ، مردم ما خیلی خوب و مظلومن ، خود حضرت امام میگه که مردم زمان رسول الله اینطور نبودن ، با همه ی سختی ها و مشکلات پای انقلاب وایستادن ، دارن در برابر تحریم های ظالمانه استکبار مقاومت می کنن ، ما هر چی میکشیم از دست دشمنی های ابرقدرت ها به خصوص آمریکاست که اجازه نمی ده به راحتی با دنیا تعامل کنیم ، اجازه نمی ده اقتصاد ما روی پاهاش وایسته ، اجازه نمی ده منابع و ثروت هامون رو بتونیم در یک اقتصاد مرتبط با دنیای امروز به کار بگیریم ! البته گفته باشم ها ، این بی عرضگی مسئولین لیبرال و نماینده های مجلس هم خیلی بدتر از امریکا داره به ما ضربه می زنه ، اینها در حقیقت همون عوامل داخلی استکبارند که نفوذ کرده اند و دارن بذری رو که امریکا با تحریم و تبلیغات ماهواره ای و رسانه ها کاشته ، با ندانم کاری خودشون آبیاری می کنن ! من البته نمی فهمم که چطور شورای نگهبان اینها رو تایید صلاحیت کرده ، متاسفانه خرابکاری هاشون ، بیش از همه داره به رهبری و ولایت ضربه می زنه ، امیدوارم حضرت آقا یه کاری کنن !"
خیابان وضعیت عادی ندارد ، چشمهای نسرین داخل قاب چادر که بنا به عادت همیشگی رو گرفته است این سو و ان سو دودو می زند ، قدمهایش را سریعتر بر میدارد ، گوشه ی چادرش را جمع می کند تا به آبهایی که کف پیاده رو جمع شده اند کشیده نشود ، صدای عربده و فریاد داخل خیابان بلند است . دسته ای از مردم به آن سمت می آیند !
داخل حیاط کانون فرهنگی، استاد صادقی به فکر فرو رفته است ، مردی چهل ساله که معلوم است به تازگی محاسنش رو به سپیدی گذاشته، انقلابی دو آتشه ای که سالهاست مطالعات غرب شناسی داشته و حالا یافته هایش را درکانون های فرهنگی و فرهنگ سرا ها کنفرانس می دهد ، اتفاقی که امروز سر جلسه برایش افتاده است ، حسابی او را به فکر برده است و شاید فراتر ، دلهره و نگرانی غریبی درونش کاشته است !
"استاد این حرف های شما خیلی خوبه ، واقعاً که این مملکت دشمن داره ، این که برنامه ریزی میکنن ، این که فشار میارن و تحریم می کنن ، اینکه نفوذ می کنن وخرابکاری می کنن ، همه ی اینها درست ، اما چه توجیهی برای کم کاری ها و تبعیض ها هست ، اگر تحریم و فشار هست باید برا همه باشه نه فقط برای مردم ، ظاهراً خیلی از مسئولین اصلی و رده بالای این مملکت که همه ولنجک نشین هستند طور دیگه ای زندگی می کنن ، این درسته که من جوان زیر هزینه های مقاومت له بشم تا فرزند فلان آقا از اروپا برگردند و بشینند جای پدر ؟ اصلا مگر برای اینها قراره مقاومت کنیم ، مگه مقاومت برای عزت نیست ؟ مگه مقاومت برای مبارزه با ظلم و استکبار نیست ؟ حالا چه فرقی می کنه داخلی یا خارجی ؟
استاد صادقی نگاهش به درب حیاط کانون مانده بود، همانجا که قرار بود سر و کله سعید، رفیق قدیمی اش پیدا شود ! یاد جوابی افتاد که به آن جوان داده بود ، دوباره مرور کرد !
- بله ... بله این حرفهای دوستمون تا حدودی درسته ، باید یادمون باشه فساد بزرگترین دشمن ماست ، بخشی از اون هم بر اثر نفوذ اتفاق افتاده و بخشی مال ضعف آدمهاست ، این یک ابتلای تاریخی است ، صدر اسلام هم ، خیلی ها دنیا طلب شدند و قافیه را باختند .
جمعیت داخل خیابان حالا رسیده بود به جایی که دقیقاً نسرین از پیاده روی آنجا داشت می گذشت !
چند نفر که پیشاپیش جمعیت معترض بودند صورتشان را پوشانده بودند و داد و فریاد می کردند ، التهاب عجیبی فضا را پر کرده بود . در دست هر کدام از نقابدارها چیزی خودنمایی می کرد ، احساس ترس عجیبی نسرین را فرا گرفت اما دیگر دیر شده بود !
- آهای ... این.... این چادریه در نره !
چشم های ورقلمبیده نادر حالا نسرین را شکار کرده بود چیزی نگذشت که نقابدار ها او را دوره کردند ، یکی از داخل جمعیت داد زد :
- به ناموس مردم کاری نداشته باشید ، فقط اعتراض !
بهروز از کوره در رفت و در حالی که مستی از حرف زدنش پیدا بود، فریاد زد :
- چه غلط ها ، مگر کسی به زندگی ما رحم کرد ... بی شرف ها .. زندگی ما رو پودر کردند رفت پی کارش ! عمراً بذاریم این ها قسر دربرن !
نسرین به خودش می لرزید ، یکی دست انداخت چادرش را کشید ، چشمهایش سیاهی رفت ونقش زمین شد !
بهروز چشمش به میلگرد سربرگشته ی قلاب مانندی افتاد که حالا دست نادر بود و در هوا می چرخید ، انگار تارهای خونین موهای نسرین حالا به آن چسبیده بود!
جمعیت که دور شد . فاطمه کنار پیکر بی رمق نسرین اشک می ریخت !
زاویه ی ششم :
- ببین صادقی من که دیگه به یقین رسیده ام ، بازی شما اصولگرا ها و اصلاح طلب ها به آخر کار رسیده ، چشمات رو بازکن ، جامعه رو نیگاه کن ، داره منفجر میشه ، اینا اصلا برات مهم نیست !؟
- چرا مهم نباشه سعید؟! مهمه ! اما اینها همه هزینه هایی است که در راه مقاومت داریم میدیم ، چاره ای نیست ، شتر سواری که دولا دولا نمیشه ، ما روبروی قدرت های عالم ایستادیم ، فکر می کنی منطقی است عکس العمل نشون ندن ؟ خب معلومه که فشار میارن ، رسانه هاشون رو بسیج می کنن ، عواملشون رو به کار می گیرن ، اونها می خوان مردم از دست حکومت خسته بشن ، می خوان جنگ رو بکشونن داخل ایران ، می خوان با هزینه ی خود مردم ایران، دشمنشون رو از میان بردارن !
- صادقی جان ، این حرفها درست ! اما به من بگو آسیب پذیری جبهه حق همیشه از ناحیه دشمن بیرونی بوده یا درونی ؟ چه فایده داره ما از درون پوک بشیم ؟ یه نیگاه کن ببین سردارهای سیاسی ما کیان ؟ به نظر تو این ویترین مقاومته مرد حسابی ؟ یا ویترین آدمهای خسته و پیر و دنیازده؟! با فرمون اینها که نمیشه رفت به جنگ قدرت های عالم ! اینها خودشون از صد تا تحریم اثرات مخرب تری دارند! اگر راست می گید جلوی اشرافیت سیاسی مذهبی قد بلند کنید و مقاومت به خرج بدید! فکر می کنم این به سیره ی علوی هم نزدیکتر هم باشه !
- حتما ً همینطوره ! اما هرچیز جایی و هرنکته مکانی داره ! درست وسط معرکه ی جنگ اقتصادی شما فرمان شورش علیه سرداران جنگ اقتصادی کشور رو می دید ؟ اونهم به نام عدالتخواهی ؟ این چه منطقیه ؟ دولت باید محکم به کارش ادامه بده و با قدرت مدیریت کنه !
- زکی ..عاشق این کار محکم و این مدیریت قدرتمندشم که باید ادامه پیدا کنه ! مگه نمی بینی توی خیابون ها چه بلواییه ؟ این قضیه بنزین مطمئن باش آش نیست که دولت پخته! حلوای ختمش میشه ! توی این شرایط فشار و بدبختی و گرونی باز دستش رو کرد توی جیب ملت ؟! واسه چی؟ واسه اینکه کم آورده؟ ! واسه چی کم آورده ؟ واسه اینکه اصلا اینکاره نیست ! این دولت حتی تو شرایط نرمال هم نمی تونه کار کنه تا چه برسه بحران ! الان این اعتراض ها داره به خشونت می کشه کی پاسخ خونها و خسارت ها رو میده ؟
- رهبری حواسش هست که این حضرات تا چه وقت باید سرکار باشن !
- ملت تا چه وقت باید سرکار باشه ؟ تا کی باید چشممون رو ببندیم بگیم انشاالله گربه است ؟ الان خسارت شکست طرح سلامت رو که هزاران میلیارد بیت المال بینوا رو از جیب بیمه ها در این شرایط اسف انگیز روانه ی جیب ثروتمند ترین اقشار جامعه کرده اند رو کی پاسخ میده ؟ این گندکاریهاست که کار به اینجا میکشه ! وقتی فیتیله ی قطع حقوق های نجومی رو پایین کشیدن و ماست مالی کردن ، کسری بودجه درست میشه ! مگه کم ریخت و پاش هست !؟ کم حیف و میل میشه ؟ به خدا اگر کاسه خالی بود و چیزی تهش نبود که اینها اینطور نچسبیده بودند به قدرت !
- من شاید نتونم جواب حرفهایی حقی رو که میگی بهت بدم، اما اطمینان دارم ، اونی که اون بالا نشسته ، از من و تو اشرافش به این چیزها بیشتره ، سر سرنوشت انقلاب و آخرت خودش هم معامله نمی کنه ، اگر میگه اینها فعلا باید کارشون رو کنند معنیش اینه که این بهترین گزینه از گزینه های موجود پیش روی حاکمیته ، معنیش اینه که رفتن این دولت مساوی با روی کار اومدن یک دولت کارآمدتر توی این شرایط نیست ! معنیش اینه که وضع بدتر خواهد شد و بهتر نخواهد شد !
- پس منتظر رادیکال شدن شرایط باشید ! باید با مردم صادق باشیم ، حکومت بدون سرمایه اجتماعی که از اعتماد مردم ایجاد میشه هیچ قدرتی در برابر دشمنان نداره ، میشه مقاومت با خشاب خالی! ، امیدوارم اینو بفهمید !
صدای هیاهوی زیادی از بیرون کانون فرهنگی به گوش می رسید حالا معترضان دورتا دور مسجد و کانون فرهنگی را گرفته بودند .
صادقی لحظه ای به خودش آمد ، سریع به طرف در دوید ، نگاهی به بیرون انداخت و بلافاصله داخل آمد و درب کانون را بست .
- چی شده
- سعید ، آشوبگرا مسجد رو محاصره کرده اند!
- ای کاش این حضرات لااقل از یک ماه جلوتر اوباش رو جمع و جور می کردن تا اینطور میدون دار نشند ، اینطوری حتی اعتراض مردم هم گم میشه!
زاویه هفتم :
مجید ذغال شدن کافی شاپ را با چشمانش دید ، حالا مصطفی، مشتری ناراضی ساعتی پیشش را می دید که دارد تلافی پول گندم هایش را برسر چراغ راهنمایی سر چهار راه در می آورد ، یادش افتاد که ساعتی پیش با چه خیالاتی از هزینه های مبارزه و اعتراض می گفت و تصویر چگوارا را به این و آن نشان می داد ! چشمش که دوباره به تل سوخته ی جلوی کافی شاپ افتاد ، اشکش سرازیر شد، حالا خوب می دانست که زن اسماعیل زن همان معلم لاغر اندامی که راننده ی اسنپ بود و دلش می خواست دخترش در کنکور قبول شود ، در بیمارستان چشمش به آمدن شوهرش سفید خواهد شد !