ویرگول
ورودثبت نام
هادی اقبال
هادی اقبال
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

غروب پاییزه

پاییز بود جمعه بود از قضا غروبم بود آسمون طلایی شده بود با توده ای از ابرها که که بلاتکلیف بودن که ببارن یا نه

من توی پذیرایی خونه با حالتی افسرده به علت بیکاری بعد از دانشگاه، روی تشکی که از دیشب جمعش نکرده بودم با یک زیرپوش زرد رنگ که قبلا سفید بود و یک شلوار کردی مشکی که خشتکش با نخ سفید ترمیم شده بود لش کرده بودم، درحالی که یه پام روی زمین بود یه پام رو انداخته بودم روی پشتی و داشتم مگسی که سعی میکرد با برخورد به مهتابی وارد دنیای زیباتری بشه رو تماشا می کردم.

به جز من مادرم هم توی خونه بود که مثل همیشه داشت چایی دم میکرد (چرا از نظر من همه مامانا در حال چایی دم کردن هستن)، بعدشم یه چایی برام آورد و رفت تو حیاط

بعد از ده دقیقه ای زنگ خونه به صدا دراومد، حدس میزدم برادرام باشن که اومدن به مادرم سر بزنن، مادرم در رو باز کرد و بعد از چند ثانیه گفت: "بفرمایید بفرمایید"، بعد صدا اومد "یا الله" وارد شدن، داییمینا بودن که با کل ایل و تبار اومده بودن، اون دومادشون که هیچوقت هیچ جا مهمونی نمیرفت هم اومده بود و من کمتر از 30ثانیه وقت داشتم تا وقتی مهمونا مسیر حیاط به پذیرایی رو طی میکنن خودم و جاهارو جمع کنم و فلنگ رو ببندم برم تو اتاق

سریع تشک رو گرفتم بغلم و رفتم سمت اتاق ولی در باز نشد، هرچی تلاش کردم در اتاق باز نشد، در قفل بود، اصلا مگه در اتاق ما قفل داشت!

زمان از دست رفت و صدای در ورودی اومد، در باز شد و اولین نفر وارد شد، مادرم بود تا وارد شد منو دید و من تنها کاری که تونستم بکنم با همون وضعیت اسف بار رفتم توی کمد دیواری که توی پذیرایی تعبیه شده بود، بقیه مهمونا هم یکی یکی داخل پذیرایی شدن، یه عده نشستن بالای پذیرایی یه عده هم نشستن پایین پذیرایی و من هم وسط پذیرایی توی کمد.

حالا همه گرم صحبت و خوش وبش و من توی کمد دیواری، پر از استرس، بدون کوچکترین حرکتی تشک به بغل سیخ وایسادم و دارم گوش میدم به صحبت های مهمونا که ببینم کی تموم میشه این مهمونی تا من نجات پیدا کنم از این زندان تنگ و تاریک

مادرم بعد از اینکه با چایی از مهمون ها پذیرایی کرد، شیرینی که آورده بودن رو باز کرد و داشت به همه تعارف می کرد، نصف مهمونا رو که تعارف کرد یهو در کمد دیواری از بیرون باز شد ، من خیس عرق شدم، بازم مادرم بود |: یه نگاه تو چشمای پر از نگران من کرد و بعد از چند ثانیه جعبه شیرینی رو گرفت سمتم و با سر اشاره کرد به جعبه و یه کلمه گفت : شیرینی ...



به قول بزرگوار حسن ختام
https://www.aparat.com/v/ax6Ep/




حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست اندازگاهنامه شماره 21مادراین نیز بگذرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید