بعد از مدتها دوری، بالاخره منو یه گوشه گیر آورده و با وجود جُسته کوچیکش محکم تو آغوشش فشارم می ده!
در اون حس و حال وصف نشدنی برانگیختگی حاصل از دیدار حضوری اونم تو اوج جهان گیری کرونا! یهو می بینم در گوشم میگه: راستی چی شد دایناسورها منقرض شدن؟ این موشای آزمایشگاهی چه گناهی کردن؟ ماشین زمان کی درست می شه؟ ستاره ها شبا کجا می رن؟ و اینکه کرونا تا کی مهمون مونه؟ بعد همینجوری که داره حرف می زنه، می بینم که چشاش آروم آروم بسته می شن.
دروغ چرا همیشه از این آینده نگری ، متفکر بودنش و چشم اندازش می ترسم! دلم می خواست یه روزی ابزاری اختراع می شد که می تونستم تا هسته درونی افکارش نفوذ کنم!