در تعریف مدرنیته آمده است: این پدیده با تغییراتی در بینش و منش انسان جدید همراه بود و نگاهی تازه به عالم و آدم پدید آورد. اگر به همین مقدار از تعریف مدرنیته بسنده کنیم، فستیوال کوچه در بوشهر برای من همین بود. تغییراتی در بینش و منش من به وجود آورد و نگاهی تازه به عالم و آدم پیدا کردم.
از چند سال قبل که در مورد فستیوال کوچخ شنیده بودم منتظر بودم دوباره برگزار بشه که زندگیمو ول کنم و برم بوشهر. برای ول کردن زندگیم دنبال یه دعوت بودم. بالاخره اتفاق افتاد و در اواخر بهمن 1402 اعلام شد که همین روزهاست که کوچه های بوشهر میزبانی خودشون رو شروع کنند.
کار و زندگی بیشتر از همیشه فشار می آورد و باید به مشتری ها و برنامه های کاری می رسیدیم. انقدر بغض گلومو فشار میداد که نمیتونم خودمو به فستیوال کوچه برسونم که چند روزی سرگشته بودم. انقدر که همه حالمو می پرسیدن.
اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. بلیط کنسرت های فستیوال کوچه در کمتر از 15 دقیقه فروش رفت و تهش را هم جارو کردند. من که مطمئن بودم امسال اون سالی نیست که بتونم زندگیمو ول کنم و برم کوچه دست از پا درازتر دور خودم می چرخیدم. همسرم که میدونست چم شده، گفت فردا صبح بریم، گفتم بلیط نگرفتم و تموم شده همه چی. گفت مگه فقط کنسرته. اصل فستیوال تو کوچه س. پاشو بریم. انگار منتظر یک چراغ سبز بودم. تا آخر شب کارها و مسائل رو با بقیه هماهنگ کردیم و وسایل رو تو صندوق عقب ماشین بار زدیم. حتی ماشین رو بیرون گذاشتم که صبح خیلی زود همسایه ها از صدای ماشین بیدار نشن.
برنامه این بود که یک شب جایی حوالی شیراز بخوابیم که خسته و کوفته به بوشهر نرسیم. اما از اونجایی که ما نمیتونیم بدون اینکه ایرانگردی کنیم به راهمون ادامه بدیم اول از همه به قلعه تاریخی و عجیب ایزدخواست رفتیم و بعد یک اقامتگاه در سی سخت در استان کهکیلویه و بویر احمد گرفتیم راهمون رو به سمت یاسوج خم کردیم. در بین راه 50 کیلومتری بیراه رفتیم و آبشار مارگون رو از نزدیک دیدیم و شب هم در سی سخت تا صبح از سرما لرزیدیم. صبح با نشاط بیشتری راه افتادیم به سمت بوشهر.
روی نقشه کافه حاج رییس رو پین کردیم و پیش می رفتیم. از کویر به کوهستان از کوهستان به دشت. از دشتستان به بوشهر. ما برای همه رویدادهای کوچه ثبت نام کردیم. همه رویدادهای رایگان. اما انقدرها هم که فکرش را بکنید کارها منظم پیش نمی رفت. وقتی رسیدیم کافه حاج رییس متوجه شدیم که برنامه تغییر پیدا کرده و به علت استقبال خیلی زیاد بلیط ها مجدد و فقط بصورت حضوری توزیع میشه. ما هم با همان حال خسته و پرانرژی توی صف وایسادیم و بعد از چند ساعت بلیط یکی از برنامه های سروش صحت رو گرفتیم. اما از آنجایی که حجم بی نظمی بالا بود میشد حدس زد که این بلیطها هم چندان کاربردی ندارند.
تا برنامه بعدی کلی وقت داشتیم و باید سر خودمون رو تو بوشهر گرم می کردیم. اگر تو چهار محله بوشهر باشید. اون هم اسفند ماه. اون هم در زمان برگزاری فستیوال کوچه کار سختی برای پر کردن وقتتون نخواهید داشت. از بازار و بازارچه بگیر تا کافه و عمارت و کلی جاهای دیدنی که باید بهشون سر بزنی. دریا هم که دورتادورته. بزار اول کمی درباره چهار محله بوشهر از هوش مصنوعی کمک بگیرم.
چهارمحله بوشهر در واقع همان بافت قدیم شهر بوشهر است که در مرکز شهر و در راس شبه جزیره بوشهر واقع شده است. این محله ها شامل دهدشتی، شنبدی، کوتی و بهبهانی می باشند.
مساحت: 38 هکتار
تعداد خانه ها: حدود 1000 خانه
قدمت: به زمان حکومت نادر شاه افشار
ویژگی ها:
اهمیت:
جاذبه های گردشگری:
راه های دسترسی:
نکاتی برای بازدید:
ویژگی مهم چهارمحله که هوش مصنوعی بهش اشاره نکرد، مردم خونگرم و مهربان ساکن این محله ها بودند. عمارت دهدشتی، خونه ماهینی، خونه جفره ای فقط یک قسمت کوچیک از بوشهر بودن که میتونستی خوش بگذرونی. تا شب تو بوشهر گشتیم که کوچه و پس کوچه هاش یادمون بیاد که کی به کیه و چی به چیه و بعدش رفتیم اولین برنامه ای که میتونستیم بریم.
اما قبلش چون من و همسرم اهل تنیس هستیم فرصت رو غنیمت دونستیم و گفتیم تو همین فاصله سری به آکادمی تنیس آقای افضل نیا بزنیم و دو ساعت تنیس بازی کنیم. جالبه که آقای افضل نیا که یک زمین تنیس بسیار زیبا و حرفه ای رو مدیریت میکرد، به شدت مهمان نواز و عزیز و محترم بود که باعث شد جذابیت بوشهر برای ما چند برابر بشه. برگردیم به ادامه کوچه..
هتل ژرمنسیکا اولین میزبان ما در بوشهر بود.
چیزی که از لحظات اول مشخص بود همین نامنظم بودن برنامه ها بود. اگر در هر جای دیگری غیر از بوشهر به این همه بی نظمی برخورد می کردم قطعا کنترل خودم و امور از دستم خارج میشد ولی اونجا بوشهر بود. اگر قرار بود بی برنامه بچرخی تا تکلیفت معلوم بشه تو بافت قدیمی بوشهر بودی و یه کافه اینور و یه نوازنده بلوچ یا بوشهری اون طرف تر داشت زخمه میزد به سازش.
شب نامنظم روایت خاطره ای از شهید جنگ علیرضا ماهینی بود. شاید انتظار داشته باشید که تو فستیوال کوچه فقط موسیقی بشنوید و برقصید اما اینطور نیست. احسان عبدی پور به همراه چند تن از همرزمان شهید ماهینی که من بطور مشخص فقط مختارو رو یادمه اومدن و یکی یکی خاطره به اسارت گرفتن یک عراقی و نحوه برخورد شهید ماهینی با اون اسیر رو بازگو کردن. تقریبا برنامه هیچ ساختاری نداشت و هر لحظه این به جذابیت برنامه اضافه می کرد. کسی نبود که حرف های تکراری بزنه و حال آدمهارو خراب کنه (بغیر از چند دقیقه ای که حبیب احمدزاده مستندساز حرفاشو زد) همه همرزمان شهید داستان رو طوری روایت کردن که واقعی و صادقانه بود. با خندشون خندیدیم با گریه شون غصه خوردیم و با هم دو ساعتی رو سر کردیم. عمو فرج بهمون چایی داد. و کنار حوض روی زمین نشستیم.
ما چون دیر اقدام کرده بودیم جایی برای اقامت تو بوشهر پیدا نکرده بودیم و اولین جا که قیمت مناسب و امکان اقامت داشت روستای جبری در فاصله حدود یک ساعت و نیمه با بوشهر بود که واقعا موضوع نگران کننده بود. برای اولین بار و در دل تاریک شب بعد از مراسم و گشت و گذار لب دریا راهی شهرستان دشتی شدیم که شب رو در اقامتگاه بومگردی سلت بگذرونیم. این اقامتگاه در فاصله نیم ساعته به خورموج بود. شاید فکر کنید که کسی که فستیوال کوچه رفته حتما همه وقتش رو مشغوله تو بوشهر ولی خیر. ما صبح عملا کاری نداشتیم و این اقامتگاه بومگردی باعث شد ما مناطق بیشتری از استان زیبای بوشهر رو ببینیم.
صبح که بیدار شدیم و خواستیم راه بیفتیم، میزبانمون خانواده آقای غالبی دعوتمون کردن به یک صبحانه جنوبی با نان نازک و گرده و شیره خرما (به قول خودشون نوشابه خرما) و سایر مخلفات که تو هوای اسفند ماه که بهار از هر طرف داره سرازیر میشه واقعا دلچسب و خوشمزه بود. در خلال صبحانه آقای غالبی نقشه گردشگری اطراف را برای ما روی کاغذ کشید و ما را راهی کرد. خوشبختانه دو شب متوالی در همین اقامتگاه بودیم و مناطق گردشگری رو برای دو روز تقسیم بندی کردیم. نیایشگاه مند، کلوت های دشتی، کلوت دو سر و کلوت بستنی قیفی و کلوت شتری، ساحل شنی دل آرام، قبرستان لنج ها در بندر عامری و منطقه دلوار و... رو تو دو روز کامل گشتیم و لذت بردیم.
برنامه شده بود صبح ها گشت و گذار و عصر ها بوشهر و کوچه هاش.
شب دوم برنامه هامون فشرده تر بود از صبح تا ظهر استان بوشهر و از ظهر به بعد بازار و بندر بوشهر تا اینکه نزدیک شب شروه شدیم. پیدا کردن خونه حمید آتشی و پرویز غلامی و حسن رضایی کار آسونی نبود. تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید. تصویر این بود که تو کوچه پس کوچه های محله بهبهونی تاب میخوردیم و هی آدمهای تکراری می دیدیم که اونا هم مثل ما در به در جا هستن. خلاصه با هم مشارکت کردیم و بالاخره جا رو پیدا کردیم. شب شروه و شب ناداستان هر دو در پی هم تو یک محل قرار بود برگزار بشه البته با یک ساعت اختلاف.
توی همه برنامه هایی که ما شرکت کردیم احسان عبدی پور میزبانمون بود. واقعا از جون و دل مایه میزاشت. چیزی که مشخص بود این بود که بار خیلی از برنامه ها به دوش احسانو هستش و البته مردم بوشهر که همراهیش می کردن و این موضوع در نهایت بی نظمی، شما بخوانید مردمی برگزار میشد. یک بی نظمی دوست داشتنی بود که پر از نظم در گوشه گوشه برنامه ها بود. یه طرف یکی عود و عنبر می چرخوند و یه سری یه جا چایی آماده می کردن و یه سری هم نخود پخته تقسیم می کردن. یه دفعه وسط برنامه یکی حلوای انگشت پیچ بوشهری پخش می کرد و خیلی اتفاقاتی که مجبورت می کرد احساس کنی از خودشونی.
شب شروه، شروه خوانی کردند و از فایض دشتی گفتن مردان شروه خوان نوبت خودشون رو خواندن تا میکروفن به صاحب اصلی شروه ها یعنی یک زن یا مادر بوشهری افتاد و چنان صدایی در محله های بوشهر پیچید که دل همه ما خالی شد و خیلی ها آروم تو دلشون گریه کردن. بعدش هم لالایی بوشهری برامون خوند و مراسم رو برد رو ابرها. آخرش هم برای اینکه همه خوشحال بشن یکی از شروه خون ها برامون هلل یوسه خوند و همه رو خوشحال کردن.
تو فاصله یک ساعته تا برنامه بعدی که شب ناداستان بود همش دست و شادی بوشهری بود که هر کسی از گوشه ای شروع می کرد و همه همراهیش می کردن. موسیقی در بوشهر رایج ترین زبانی هست که هر کسی که در بوشهر زندگی کنه رو مجبور می کنه که به اون زبان حرف بزنه، بخنده یا گریه کنه. این چند ساعت شروه و موسیقی بوشهری ختم شد به موضوع ناداستان که داریوش غریب زاده و احسان عبدی پور اومدن و طوفانی از قصه های بوشهری برامون تعریف کردن. انقدر قشنگ بودن که نفهمیدیم کی دو ساعت شد و موضوع رو وقتی متوجه شدیم که موقع بلند شدن از روی فرش ها که روی زمین انداخته بودن، همه دست و پاهامون خشک شده بود و نشون میداد چند ساعته با ذوق نشستیم ببینیم چی میشه.
به غیر از خیام خوانی های کافه ها و گشت و گذار تو بوشهر یه برنامه دیگه تو لیست برنامه های ما مونده بود و یک برنامه دیگه هم که مکتب بوشهری بود رو بی برنامه شرکت کردیم.
از برنامه های جانبی مکتب بوشهر که بگذریم که در حوزه های مختلف آشپزی بوشهری و محتوا و پادکست بود که جا داره جدا بهش پرداخته بشه. به آخرین برنامه که می تونستیم باشیم یعنی قصه های عامیانه سروش صحت رسیدیم.
کار سختی که سروش صحت در پیش داشت، قصه خوندن تو جایی بود که پر از قصه بود. جرات میخاست اونجا قصه بخونی و قصه هات رنگ و بویی داشته باشن که در مقابل قصه های احسانو و داریوش غریب زاده شنیده بشه. فضا صمیمی بود و سروش صحت با مردم ارتباط خوبی گرفت و گفت هر چی شما بگید و خلاصه یه قصه انتخاب شد و بعدش کلی خاطره از خودش تعریف کرد. تمام مدتی که سروش در شب نیمه شعبان و وسط ترقه در کردنهای اون شب برامون حرف زد. بارون میومد. همه خیس آب شدیم ولی کسی تو هتل ژرمنسیکا از جاش جُم نخورد تا دو ساعت برنامه تموم بشه. آخرش که برنامه داشت تموم میشد گفتن که فقط اگر سوالی از سروش دارید بپرسید و مردم برای اینکه مراسم بیشتر طول بکشه سوال ها رو از زیر بغل مار تا قاتل بروسلی طرح می کردن و سروش هم با حوصله جواب میداد.
در مجموع چندین خیام خوانی و این برنامه ها که تعریف کردم. تماشای دریا و آشنایی با استان بوشهر نتیجه سفر جالب ما به استان بوشهر بود.
مقصد ما تهران بود و باید صبح بعد از صبحانه راه میفتادیم. خوشبختانه تو بوشهر تونستیم برای شب سوم هتل دست و پا کنیم و صبح راه افتادیم. اما قبلش رفتم لب دریا و حسابی به مرغ های دریای بوشهر نون خورده دادم و کلی خوش گذروندیم.
برای اینکه در خاطره ام هم بماند از بوشهر که راه افتادیم برف پاک کن ماشین روشن بود تا خود تهران. اول بارون بعد مه و برف و یخبندان و خلاصه با هر داستانی بود خودمونو رسوندیم تهران.
در تعریف مدرنیته آمده است: این پدیده با تغییراتی در بینش و منش انسان جدید همراه بود و نگاهی تازه به عالم و آدم پدید آورد. حالا دیگه من آدم قبل نبودم در بینش و منش من تغییراتی بوجود آمده و نگاهی تازه به عالم و آدم دارم. آیا این همون تعریف مدرنیته نیست؟! این اتفاق هیچ ربطی به تعریف کلاسیک مدرنیته نداره ولی من دلم خواست بگم این برای من یک گذار به مدرنیته بود. به سبک بوشهری و به سبک فستیوال کوچه.
کوچه تصویر جدیدی از زندگی برامون ساخت مثل یک جنبش هنری که اون قسمت های فرهنگ مردمی که به دردش می خورد رو تر و تمیز کرد و دوباره استفاده کرد. الگوی خوبی برای نو شدن و پیروز شدن بر زنگارها فکرهای بسته گذشته بود. کوچه برای من این بود.