حمید و حامد نه برادر بودند، نه فامیل.هم محل بودند و از دوران دبستان همکلاس شدند و رفیق.این دو نفر همه جا با هم بودند و این دوستیشون تا آخر هم ادامه داشت.آدمها وقتی کوچکند شباهت هاشون با هم بیشتر به چشم میاد و وقتی بزرگ میشن تفاوتهاشون.
حمید و حامد را همه «چون دو دوست می دیدند».
اولین تفاوتی که از همون دوران دبستان و راهنمایی می شد توی رفتار این دو رفیق دید این بود که حمید زبل تر می زد و درسش بهتر بود.همیشه نمره هاش 17 به بالا بود و خودش هم روی نمره حساسیت نشان می داد و به خاطرش حرص می خورد.بر عکس نمرات حامد از 14 بالاتر نمی رفت،البته از 10 و 11 هم کمتر نمی شد و خیلی ناپلئونی کلاسها طی می شد.در مورد رفیق داری هم بگم که حمید لارج بود: برای رفیق کم نمی گذاشت و همیشه دوست داشت اگه از دستش بر میاد به دیگران کمک برسونه اما حامد با افراد خیلی گرم می گرفت ولی کمتر دستش توی جیبش می رفت.حامد قصه ی ما بیشتر سعی می کرد با دیگران بصورت کلامی همدردی کنه تا جور دیگه ای.توی دعواهای دوران نوجوانی حمید همیشه طرف حامد را می گرفت ولی حامد دنبال کاهش تنش بود...
خیلی موارد دیگه از این تفاوت های کوچک بین این دو نفر را میشه مثال زد.مثل اینکه حمید همیشه توی زمین فوتبال «حمله» می ایستاد و حامد«دروازه بان».حمید زودتر عصبانی می شد ولی حامد طبیعتاَ فردی آرام و زودپذیر بود.
این دو دوست که توی حجره و گرمابه و گلستان با هم بودند بعد از گرفتن دیپلم،در یک روز خودشون را به نظام وظیفه معرفی کردند.حامد به خاطر عینکی بودن و ضعف چشم _طبق قانون _از خدمت زیر پرچم معاف شد و حمید آموزشیش را گذراند و بعد هم افتاد لب مرز.
توی این دو سال جدایی،حامد دو بار کنکور داد که توی هیچکدام موفق نبود ولی یه عمل موفق لیزیک روی چشمهاش انجام داد و از اون به بعد دیگه عینک نزد.
خدمت حمید تمام شد و برگشت.حالا حمید لاغرتر شده بود و حامد کمی چاق.اعصاب حمید ضعیف شده بود ولی حامد هنوز آرامش قدیمش را داشت.حمید-از بین صحبتهای حامد- فهمید که دوستش توی این دو سال غیر از یک سفر خارجی و دو تا سفر داخلی رفتن و شکست کنکوری خوردن فعالیت دیگری نداشته و حامد متوجه شد که حمید از سربازی رفتن پشیمونه.حامد از حمید خواست که با هم شروع به درس خواندن و کنکور دادن بکنند و حمید قبول کرد.بالاخره هر دو به دانشگاه رفتند.حمید در رشته حقوق دانشگاه دولتی قبول شد و حامد توی دانشگاه غیر انتفاعی در همون رشته.
چهار سال درس تمام شد ولی دوستی اونها نه.سال آخر بود که پدر حمید فوت کرد و خرج خانواده افتاد روی دوش پسر.از طرف دیگه پدر حامد بازنشسته شد و طبق قانون قرار شد پسرش به جاش استخدام شه.حامد مستقیم رفت سر کار و حمید چند بار توی شورای حل اختلاف و دفترخونه و جاهای دیگه شغل عوض کرد تا بالاخره تونست بعد از دو سال توی یه شرکت حقوقی یه پُست خوب برای خودش جور کنه.
پس از پایان درس،بلافاصله خانواده ی حامد براش آستین بالا زدند و زنش دادند.دوران نامزدی شش ماه بود و حامد بعد از اون عروسی کوچکی گرفت.ولی حمید هنوز توی مرحله ی خواستگاری گیر کرده بود.تا این که بعد از دو سال و اندی،بخت حمید هم باز شد و تونست نیمه ی گمشده ش را پیدا کنه.اما چه نیمه ای که پس از یک سال معلوم شد خانم غیر از این که شدیداً بد دهن و لجباز هست مشکل بچه آوری هم دارد.حالا دیگه همه می دونستند که حمید چه بزی آورده!
حامد و همسرش فکر کردند بهتر اینه که توی زندگی خصوصی اون دو نفر دخالتی نکنند.خلاصه شرایط جوری شد که پیوند این دو بعد از دو سال و اندی گسسته شد و حمید تنها ماند.
هفت هشت ماه بعد از اینکه حمید مجرد شد بصورت غیر قابل پیشبینی در بعدالظهر یک روز گرم تابستانی سکته کرد. از آنجایی که کسی دور و برش نبوده که کمکی بکنه وقتی خانواده ش میان ازش خبری بگیرند کار از کار گذشته و حمید از دست رفته بوده.حالا این موضوع وقتی اتفاق می افته که حامد با خانمش در سفر بودند.وقتی خبر به حامد می رسه خیلی به هم میریزه و کمی هم اشک.ولی با توجه به اینکه زنش حامله بوده و طبق دستور دکتر نباید استرسش بالا بره مجبور میشه به روی خودش نیاره و چیزی بهش نگه تا چند روز دیگه از سفر برگردند.
توی مراسم هفتم و چهلم حمید،حامد با تاج گل و لباس سیاه حاضر شد ولی سعی کرد خودش را بیشتر از این عذاب نده و همه چیز را فراموش کنه.
این پست را هم در همین زمینه بخونید:
این پست را اگر نخوانده اید بخوانید: