کتاب شازده کوچولو نوشته ی «آنتوان دو سنت اگزوپری» حدود هشتاد سال پیش منتشر شد و تا امروز آن قدر به زبان های مختلف ترجمه و چاپ شده است که لقب یکی از پرفروشترین کتابهای تاریخ را یدک می کشد. در این رمان کوتاه که بصورت سورئالیستی یعنی در فضائی غیر واقعی نوشته شده خلبانی در یک بیابان با پسر بچه ای برخورد می کند که از سیاره ای دیگر آمده .او از تجارب سفر و آن چه دیده با خلبان حرف می زند.
در این داستان،قهر و آشتی هست.سفر هست.دلتنگی هست. دنیای کودکانه و آدم بزرگ ها هم هست...
در ذیل قسمتی از متن کتاب را آورده ام که شاید زیباترین بخش آن باشد و ما را در یافتن جواب کمک کند :
روباه گفت: سلام .
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید، با وجود این با ادب تمام گفت: سلام .
صدا گفت: من این جام، زیر درخت سیب …
شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شازده کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.
اما اگر منو اهلی کردی هر دو تامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی و من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. روی این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شازده کوچولو گفت: اوه نه! آن روی کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: روی یک سیارهی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
-نه.
روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا ،یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یک نواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند. همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.
آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند توی هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندم زار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایدهای است. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد.
اسباب تاسف است. اما تو مو هات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار میپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط میتواند از چیزهایی که اهلی کند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست… تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی، چون همهی سوء تفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی میکنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شازده کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص.
پس پنجشنبهها بَرّه کشانِ من است: برای خودم گردش کنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ! نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برای تان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما.
اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاری ها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَ هستم.
لطفا خلاصه ی برداشت خودتان را در قسمت کامنت ها بنویسید .