خیلی وقت بود که تصمیم داشتم وصیتنامه بنویسم.ولی نمی شد.میگن مومن شب باید وصیتنامه ش زیر سرش باشه و بخوابه.من هم سعی داشتم اگه خدا بخواد و حضرت عباس کمک کنه و شیطون بذاره یه وصیتنامه درست و درمون بنویسم تا بعد از خودم برای بچه ها مشکلی پیش نیاد.بالاخره بعد از چند سال دیشب این توفیق نصیبم شد و خودکار و کاغذی آماده کردم که متن را بنویسم.
اجل خبر نمی کنه و عزرائیل بی اجازه میاد.دیشب «شب هفتم» آقا رحمان همسایه بغلی بود.جمعه ی پیش توی خونه تموم کرد.دو سه سال پیش به خودم گفته بود می خوام وصیتنامه بنویسم ولی اینطوری که پسر و داماداش می گفتن چیزی ننوشته.یادش بخیر من و رحمان 45 سال پیش با هم اومدیم توی این محله.اونم مثه من کارمند ولی زرنگ زندگیش بود زودی خودش را بازخرید کرد و رفت توی بازار با برادرش توی معاملات فرش و قالی.البته پشتش به داداشه گرم بود که جلو افتاد.ما که از دار دنیا نه برادر داریم نه پسر.چند وقت پیش به حاج خانوم می گفتم :«اون خدا بیامرزا که ارثی غیر از پول این خونه برای ما نگذاشتن اگه ما هم راهنما داشتیم مثه بقیه پیشرفت می کردیم.اینم هنر خودم بود که توی این 45 سال این خونه را حفظ کردم».حاج خانومم گفت:«چرا !بی خیالیات را از بابات به ارث برده ای».هم راست می گه هم نه.منم مثه بابام غصه فردا را نمی خورم. توی حال زندگی می کنم.ولی بابام خدا بیامرز خیلی ساده تر از من بود.اگه کمی حواسش را جمع می کرد و زبل بود اون زمونا می تونست نصف «خیابون هزار جریب »را با 35 تومن اسکناس بخره ولی خب توی این باغا که نبود.کی می دونست فردا چی می شه و فردا روز،بیابون را متری خدا تومن معامله می کنن.خدا بیامرز عملا عقیده داشت پولِ امروز همین امروز باید کلکش کنده شه.برای فردا بگذاریش بیات می شه.البته اشتباه نشه؛قدیما هم زندگیا اینقدر خَرج و بَرج نداشت.اما حالا چی؟امان از بَرجِ زندگی!امان!خوشا قدیما که مردم غم این چیزها را نداشتند.
تا اونجائیش که من می دونم آقا رحمان ارث خوبی برای خونواده گذاشته و لازم هم بود یه کاغذ سیاه کنه ولی من که غیر از این خونه و این ماشین چیز قابل توجهی ندارم،ولی بازم وصیت کردم که بعدا دردسر نشه.
اولش بسم الله را نوشتم و بعدش اقرار به نبوت پیامبر اسلام و حقانیت بچه هاش کردم و از خدا طلب غفران .اومدم برم سر اصل مطلب که دیدم این هائی که نوشته ام بیشتر به شعار نزدیکه تا واقعیت.یه جورائی خجالت کشیدم که این چیزها را می نویسم.راستش فکر کردم بعدا اگه یکی از دامادها کاغذ را بخونه مسخره بازی در بیاره و ناغافل یه چیزی از دهنش در بیاد که تنم را توی گور بلرزونه.(پدر سوخته ها به مُرده آدم هم رحم نمی کنن.از اول که پاشون را می ذارن توی خونه ی پدر دختر ،می خورن و می برن).درسته که من توی زندگیم هیچ وقت اون طرفی نبودم و حتی لب به مشروب و سیگار هم نزدم، قمار بازی و مردم آزاری توی خونم نبود و صاف می رفتم و صاف میومدم ولی الله وکیلی صاف صاف هم این ورا نبودم.وقتی می شه راست گفت چرا باید دروغ بگم؟عُمرَم مسجد نرفتم حتی برای جلسه ی ختم مَردُم.یه جورائی خوشم نمیاد.نماز می خونم ولی زیاد کِشِش نمیدم.همین که خدا می بینه اومدی رو به قبله ایستادی یعنی خدایا چاکرتم دیگه این مستحبات و اذکار اضافه چیه که مجبور باشی بگی؟ اینا را بعد از پیغمبر به ریش دین بسته اند.اسلام می گه فقط دلت صاف باشه.فقط! این در و دکون ها از دین نیست.