سال ۱۳۷۷ وارد دانشگاه تبریز رشته مهندسی برق، گرایش مخابرات (البته گرایشم را بعدها انتخاب کردم) و از سال ۱۳۷۹ مشغول کار شدم. آن روزه گوشی هوشمندی نبود، دسترسی به اینترنت هم هنوز همهگیر نشده بود. دانشکده فنی یک سایت کامپیوتر داشت که اگر کاری با اینترنت داشتی میرفتی آنجا و استفاده میکردی.
از آنجا که به قول مادرم همهی صندلیهایی که من رویشان مینشینم میخ دارند و هیچ وقت یک جا آرام نمیگیرم، یک روز بهاری ۷۹ با سوپروایزر سایت دانشکده مشغول گپ و گفت بودیم که یکی از دوستان سال بالایی (ورودی ۷۳ اگر درست یادم مانده باشد)، آمد و به ما اضافه شد. از کار جدیدی که در زمینه ماشینهای CNC شروع کرده بود صحبت کرد و از این که چه آینده جذابی دارد و من هم مدهوش این ماجرا که یک نفر هم درس میخواند، هم کار میکند و جذابتر این که برای خودش کار میکند.
پریدم وسط حرفش که من هم دوست دارم کار کنم. آنقدر راحت با موضوع برخورد کرد که انگار منتظر شنیدن این حرف بوده است. شماره موبایلش (آن روزها هر کس موبایل داشت آدم خفنی بود) را داد و گفت فردا بیا شروع کن. از فردای آن روز، نخستین تجربهی جدی کاری من شروع شد.
تا مدتی کارهایی که میکردم تمیز کردن قطعات دستگاه، روغنکاری، لحیمکاری بوردها و البته مطالعه کتابچههای ماشینها بود. پنجشنبه صبحها هم نوبت من بود برای شستن دستشویی و آبدارخانه و تدارک دیدن صبحانه برای بقیهی دوستان. آرام آرام کارهای جدیتری به من میسپردند و یک روز شاید حدود یک سال بعد از روزی که شروع کرده بودم، اولین مدار میکروپروسسوری زندگیام را طراحی کردم و ساختم و در یکی از ماشینها استفاده شد.
همزمان با کار در کنترل افزار تبریز، به یکی از اساتید دانشگاهمان هم در پروژههای میکروپروسسوریاش کمک میکردم و این ماجرا تا سال ۱۳۸۱ ادامه داشت، یعنی تا زمانی که با سه نفر از همکلاسیهای دانشگاه تصمیم گرفتیم شرکت خودمان را راه بیاندازیم و وارد پروژههای مخابراتی شویم.
از آن سال تا امروز، همواره کاری را کردهام که از صمیم قلب دوست داشتهام (و چهقدر هم کارهای متفاوت و متنوعی دوست داشتهام) و همیشه دنبال کاری بودهام که از تواناییام فراتر باشد. من فکر میکنم همین صندلیهای داغ میخ دار هستند که باعث پیشرفت میشوند. همین که قرار نگیری و هر لحظه دنبال تجربهای جدید، خلق چیزی نو یا کشف پدیدهای شگفت باشی و از هر چیز و هر کس یاد بگیری، نه رمز پیشرفت و موفقیت، که خود زندگیست.
روز جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، حوالی ساعت ۱۱ صبح با چالش جدیدی مواجه شدم. تیم ما در گروه رسانهای کاوا برای یکی از مشتریانمان رویدادی را تعریف کرده بود و قرار بود یک هنرور با گریم لوگوی «دست به رنگ» در زمان برگزاری رویداد با مردم ارتباط برقرار کند. ۴ ساعت به زمان شروع رویداد مانده بود بی آن که بتوانیم هنروری برای ایفای نقش پیدا کنیم. راه ساده این بود که این بخش از رویداد را حذف کنیم، اما من تصمیم گرفتم راه سختتر را انتخاب کنم: خودم دالی شدم.
راستش را بخواهید تجربه عجیبی بود، شش ساعت در سکوت کامل فقط از طریق حالات چهره و حرکات دست با مردم ارتباط برقرار کردن، واکنشهای رهگذارن، بچهها، بزرگترها و سالخوردگان و از همه جالبتر، آن نیم ساعتی که کنار خیابان به تماشای ماشینهایی که میگذشتند مشغول بودم. شاید روزی هم درباره این شش ساعت بنویسم، اما چیزی که میخواهم بگویم این است که من در این سالها دو چیز را با تمام وجود احساس و باور کردهام: نخست، تا زمانی که از منطقه راحتی ذهن و جسممان گامی فراتر ننهیم، هیچ پیشرفتی نخواهیم کرد و دوم، هر جا از انجام دادن یک کار به خاطر منیت و غرورمان سر باز زنیم، شکستمان آغاز شده است