لحظهای هست که دیگه چیزی نمونده همه چی آماده بشه، شاید به اندازه کوبیدن آخرین میخ به دیوار، تو یه دستت میخه و تو یه دستت چکش، دیوار و میخ و چکش و یه عالمه آدم دیگه هم منتظرن که تو ضربه آخر رو بزنی و بگی دیگه همه چی آمادهست، میتونیم شروع کنیم.
دستی که چکش رو گرفته بالا نمیآد، نه از خستگی، نه از بیاعتنایی، نه از بیاهمیتی اون میخ آخر، تو اون لحظه که میخ رو نگه داشتی و دست دیگهت داره وزن چکش رو تحمل میکنه، تو ذهنت داری همه روزها و شبها و لحظههایی رو مرور میکنی که بدون دونستن و دیدن این لحظه داشتی تلاش میکردی و خیلی از آدمایی که الان منتظر شنیدن صدای چکش روی آخرین میخان یا داشتن نادیده میگرفتنت یا به دیده تمسخر و تحقیر نگاهت میکردن.
به اون چند نفر انگشتشماری که به اندازه کافی دیوونه بودن تا این راه رو با تو بیان فکر میکنی. دیگه سنگینی چکش رو تو دستت حس نمیکنی ولی سنگینی یه سوال تمام بدنت رو فلج میکنه: واقعن همه این کارها، این روزها، این شبها و انرژی همهی این آدمها ارزش این رو داره که میخ آخر رو بزنی و بگی حالا میتونیم شروع کنیم؟ دستی که میخ رو نگه داشته هم پایین میآد، بدون این که بفهمی شونهت هم خمیده شده، انگار که باری رو روی دوشت گذاشتهان که نه قرار بوده بار تو باشه، نه قرار بوده اصلن بار باشه.
میچرخی و به دیوار تکیه میدی، چشمات رو میبندی و چهره تک تک آدمایی که تو این مدت هر کدوم به یه شکلی باور کردن که این میخ آخر و همهی میخهای قبل از اون، ارزش کوبیدن داشتهان از جلوت رد میشه، به بنایی فکر میکنی که روز اول که اولین میخ رو کوبیدی حتا تصورش رو هم نمیکردی این شکلی بشه.
هر گوشه و کنار، تصویر یه نفره که یه جایی، یه میخی رو کوبیده و یه جا از این بنا رو به اسم خودش کرده. دوباره تصویر همه آدمهایی رو که بَنا و بَنّا رو باور کردن تو ذهنت مرور میکنی، با خودت میگی بِده میخ آخر رو یکی دیگه بزنه، بذار یکی دیگه وزن این چکش رو تحمل کنه، یکی دیگه اعتراض و انتقاد احتمالی رو بشنوه، یکی دیگه جواب بده، یکی دیگه اسمش رو بذاره روش، یکی دیگه ...
لحظهای هست که دیگه نه چیزی میبینی، نه چیزی میشنوی، نه چیزی حس و نه حتا به چیزی میتونی فکر کنی، یه لحظه که به اندازه ابدیت طول میکشه، یه لحظه که تمام لحظههای تمام چیزهاییه که در تمام دورانها بودهان، هستن و میتونن باشن. نمیفهمی کی و چهجوری از اون لحظهی ابدی بیرون میآی، میخ رو برمیداری و میذاری روی دیوار و چکش رو بلند میکنی و یه ضربه میزنی و برمیگردی، با صدای بلند به همه میگی: حالا میتونیم شروع کنیم.
شاید همیشه همین بوده، بدون این که تو بدونی یا بفهمی همین بوده، کسی باید میخ آخر رو بکوبه، که به اندازه کافی دیوونه بوده که انگشت خودش رو میخ کرده و مشتش رو چکش و اولین میخ رو این شکلی زده رو دیوار ...
شاید همیشه همین بوده، ولی کسی یادش نمیآد، کسی یادش نمیمونه