Hamed nabimorad
Hamed nabimorad
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

چوب محبت

از کوچه آمد خانه
دستو پا هایش زخمی بود
گفتم چی شده
گفت  با بچه ها دعوا گرفتم کتک خوردم
گفتم فدا سرت بشین برات بتادین بیارمو چسب زخم
گفت باشه
تا بتادین رو به زخمش زدم
ناگهان یه سیلی خورد تو گوشم
من هنگ کرده بودم که چی شده
برگشت گفت دردم اومد
و منه ساده به کارم ادامه دادم
و هر بار که دردش میومد منو میزد

به خودم اومدم دیدم تو زندگیم خیلی اینجور بوده من عادت کردم سخته برام ترک عادتش

خوبی میکنم ، وظیفم میشه
همدردی میکنم، من ادم نفهمه میشم
حرف منطقی میزنم، من خودمو بزرگ دیدم
بیخیال میشم ، بی بخار هستم

کجای کار اشتباه بود ؟
مهربانی ؟ محبت ؟

من برا بقیه چطور بودم اونا برام چطور بودن ؟

میخوام به هیچی دیگه فکر نکنم اما میترسم  ، میترسم
مغزم کم بیاره این حجم بدی رو

طلسم محبتچوب سادگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید