میخواهم داستان مردی را بگویم به نام ممد دایورت. بچه محل ها برایش این اسم را گذاشته بودند. ممد چندان برایش مهم نبود که چه صدایش بزنند کلا دایورت بود.
مهم نبود چه بگویی یا چه بکنی. ممد با نگاهی عاقل اندر سفیه براندازت میکرد و میگفت " خو حالا که چه" .
در اوج 88 و بحث ها و دعواهای سیاسی که توی محل گاهی برادر با برادر دست به یقه میشد. در همین آشوب بود که ممد با همان تیپ همیشگی که مشتمل بود بر یک زیر پوش سوراخ ، دمپایی لنگ به لنگ و سیگاری بر گوشه لب در محل ظاهر شد به خانه میرفت. برای دو طرف ماجرا مهم بود که این قشر خاکستری جامعه به چه کسی رای میدهد. احمدی نژادیها از عدالت برایش میگفتند و سبزها از جنبش مدنی. ممد نگاهی به جماعت پرشور انداخت که منتظر جوابش بودند. و گفت " خو حالا ای بشه یا نشه تهش که چه". جوابش مثل آب سردی بود که بر روی جماعت ریخته شد. جماعت گفتند ولش کن بابا این کلا دایورته و اینطوری شد که توی محل لقب ممد دایورت را برایش انتخاب کردند.
اگر بخواهیم بی تفاوتی ممد را با ابو سعید ابولخیر یا حلاج مقایسه کنیم همچین مقایسه پرتی نیست. تفاوت بزرگ اما این است که آنها سالها سیر سلوک پیمودند و ممد همه این راه را فقط در 20 ثانیه رفت. البته که ممد مریدی هم نداشت که تحویل جامعه بدهد. اما حکایت بی شباهت به حکایت عطار نبود.
میگویند روزی درویشی پیش عطار رفت و از او کمک خواست. عطار محل نگذاشت. دوباره درخواست کرد اما بازهم عطار محل نگذاشت. درویش به او گفت تو که اینقدر درگیر دنیایی چطور میمیری؟ عطار گفت همانطور که تو میمیری. درویش گفت میتوانی؟ کلاهش را درآورد و زیر سر گذاشت و خوابید. عطار هرچه تلاش کرد بیدارش کند موفق نشد چونکه درویش مرده بود. زندگی عطار و ممد را یک مرگ تکان داد
ممد قبلن ها راننده کامیون بود از آن راننده ها که سرش دعوا بود. ملقب به بلدوزر. این لقب بلدوزر را ازآنجا اورد که وقتی پشت ماشین بود مثل بلدوزر میراند. ساعات زندگی او میشد 13 ساعت رانندگی 8 ساعت خواب و الباقی غذا و سیگار. برایش کابل با پاریس و برلین فرقی نداشت. هیچ جاذبه ای در جهان ، حتی برج ایفل هم نتوانسته بود دلش را بلرزاند تا یک ساعت بزند کنار و برود ببینتش. کنار که هیچی حتی نیم نگاهی هم ننداخته بود ببیند این تحفه غرب که از سراسر دنیا برای دیدنش سر و دست میشکنند چطور چیزی است. تقریبا همه شهرهای ایران و بیشتر شهرهای اروپا را رفته بود اما به جرات شاید حتی میدان آزادی را هم درست ندیده بود.
ممد بسیار رفته بود اما هیچگاه نرسیده بود.
کس و کار ممد تشکیل میشد از یک خواهر که سالها بود ندیده بودش و زنی که یک روز در چارچوب در جلویش را گرفته بود و گفته بود یا من یا کار!!
البته که ممد زن را کنار زده بود و گفته بود کار. فلذا زن هم شبانه رفته بود خونه پدرش و او حتی سراغش را هم نگرفته بود.
یک روزی که در حال بارگیری تعدادی لوله بود. و داشت زنجیر را سفت میکرد صاحب بار صدایش میزند که بیا و رسید بارنامه را امضا کن. همین یک لحظه همین چند ثانیه ناگهان زنجیر پاره میشود و لوله ها روی میفتند درست جایی که او قرار داشت.
20 ثانیه ، 20 سال زندگیش را ویران کرد.
یک هو خودش را وسط یک تالاری دید که جنازه اش وسطش قرار داشت و هرگوشه ایش داشت بخشی از زندگیش پخش میشد.
بیست سالگیش و روز مرگش هیچ فرقی نداشت. تنها تفاوت آن موهای مشکی بود که روزهای آخر به سفیدی میگرایید. ممد یک روز را بیست سال تکرار کرده بود
هنوز وسط تالار بود که دستی بر شانه اش زد و گفت " نزدیک بودا".
ممد رمبیید. فشار 20 سال هدر دادن زندگیش روی شانه هایش پاهایش را سست کرد. زانو زد بی آنکه هیچ حرفی بزند و خیره ماند به جنازه اش. آب قند آوردند یکی بادش میزد آن یکی آب میپاشید رویش. اما مرد فقط نگاه میکرد هنوز زندگیش روی پرده سینما داشت پخش میشد. هرچه اصرار کردند ممد دیگر سوار کامیون نشد. هیچکس نفهمید چه شد که یک آدمی اینجور همه چیز را رها کرد. بعضی گفتند ترسید برخی گفتند مال این کار نبود اما هیچکس نفهمید همین یک سوالی که بعدها شد ورد زبانش ، ممد را ویران کرد " خو که چه"
این یک سوال ساده نبود. همه پیامبران و فیلسوفان جهان آمده بودند تا جواب همین یک سوال ساده را بدهند. وسط برزخی که هرگوشه اش داشت زندگیش پخش میشد، مهمترین کارهای زندگیش نمیتوانست جواب همین یک سوال ساده را بدهد. او پول داشت ، کار داشت ، همه آن چیزهایی که دیگران آرزویش را داشتند اما جوابی برای این سوال ساده نداشت.
به خانه رفت برای اولین بار بعد از مدت ها خودش را در آینه نگاه کرد. الان دیگر 45 سالش بود ، بیشتر موهایش سفید شده بود دیگر شوخی و شنگی قدیم را نداشت. حسابی پر از پول داشت. این بود که خواست تا با پولش تمام سالهای نبودنش و اشتباهاتش را جبران کند. اینطور شد که پاشد و رفت تا زنش را پیدا کند اما دید این روزها زنش مرد دیگری دارد.
خواهرش را اما پیدا کرد با سه تا بچه قد و نیم قد که حاصل ازدواج ناموفق با شوهر معتادش بود. قدری به آنها پول داد. خواست کسب و کاری راه بیندازد اما دخل خرجش به هم نمیخورد و پولهایش به باد رفت . از بس در جاده بود بلد نبود تا چطور باید پول خرج کند.
ممد دیگر آن ادم سابق نشد. دیگر نه شاد شد نه غمگین. برای آدمی که بیست سال رفته بود اما هرگز نرسیده بود دیگر شادی و غم معنایی نداشت.
اوایل 60 سالگیش در فصل بهار بود در کنج خانه پدری نشسته بود و به درخت گیلاس نگاه میکرد. بچه های خواهرش در حال بازی در حیاط بودند و خواهرش چایی دم کرده بود. خواهرش که سینی چایی را آورد هنوز داشت داشت به شکوفه های درخت گیلاس نگاه میکرد.
خواهرش گفت چایی ریختم. پیرمرد پاسخ نداد. دوباره صدایش کرد" خوابی؟"
. صدای شیون از خانه برخواست همسایه ها ریختند توی خانه. پیرمرد تمام کرده بود اما هنوز داشت به درخت نگاه میکرد. گویی عزراییل همان موقع نازل شده بود که وقت تمام است بریم؟. او نیز بدون کمترین مقاومتی گفته بریم فقط بزار شکوفه ها رو نگاه کنم
من به ممد فکر میکنم. به همه آنکارهایی که میکنم و انگار خیلی مهم هستند اما تهش که میپرسم خو که چه. پاسخی ندارم. و تمام آن کارهایی که خیلی عادی هستند اما برای انجام دادنشان هزار دلیل هست. فکر میکنم ته زندگی وقتی که دیگر آدم به ته خط میرسد باید بتواند جواب همین یک سوال ساده را بدهد که " تو که ایقد زندگی کردی تهش که چه" و وای به حال کسی که جوابی نداشته باشد.