عجب روزی چه برفی نشسته، تو جلسات همش یه چشمم به همکارم بود یه چشمم به برف پشت پنجره، ترافیک هم که نگو.. رسیدم خونه چراغا خاموش بودن، همیشه این موقع روشن بودن و چای براه بود.. نمیدونم چی شده.. صبح که خواب بود رفتم، دیشبم گفته بودم دیگه دوسش ندارم و بعدش عادی شام خوردیم..