ویرگول
ورودثبت نام
حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

اینجا حرف از آینده است ?

گمان بردم که عمق دریای وجودم سرشار از مرواریدهای دانش بود
اما هر دم تلاطم نادانی عذابم می‌داد
و بیمار بودم از پوچی ایامی که تلخی بسیارم داشت
و نگاهم به آینده‌ای بود که بادبان افکارم را هر دم پاکیزه‌تر گرداند
و آن آینده‌ای که مرز موج‌هایش بر امروزم فرو می‌آید افسوس که بسیار تلخ است
افسوس
گل‌آلود مردابم آن روز، در خون می‌پیچد
و پیوندی به آسمان دارد چون رعدی که هر دم صدایم می‌زند
هیاهویش امروزم را می‌ستاید
و طعنه بر نگارستان وجودم که هی خالی‌تر بود
و هی مه بر آن سایه‌ها بوی خوش می‌فشاند
آن روزم دست بر باران نبرم که یکه مردابم را پاکیزه گرداند
امروز خونم را به خون آن روزم می‌سپارم
افسوس مرداب‌هایم را که رهایی نمی‌بخشند
و آن روزم را که تاریکی دریا به سرش می‌رساند

بیست‌ونهم شهریور هزاروچهارصدودو

متن ادبی
در دنیای مدیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید