همش میگی " حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم؛
ما حرف زدیم یا تو حرف زدی ؟! "
میدونم، میدونم که دیگه
" تو هم منو خداییش نمیخوای
چون دنبال شادیم نیستی "
اما من چی، من اهمیتی ندارم، حرف های من مهم نیست ؟
همیشه گوشِت کردم، چون همیشه مهم بودی، اما حالا که می خوای بری ..
من حتی حرفهایی که باهاشون می خوای از من جدا بشی رو هم گوش کردم، همشو
زندگیِ بهتر، آزادیِ بیشتر، مهاجرت
ببینم، توی این زندگی بهتر جایی برای من نیست ؟!
الان مشکل زندگی ما چیه که می خوای اینو بذاری بهترشو بدست بیاری، تازه اگه بدست بیاری !
" من میگم نرو چون نمیدونیم این یارو کیه، چون مامان مریضه تو بری تنها میمونه، چون خونه زندگیمون بو میگیره، ولی اگه رفتی دیگه برنگرد. "
میبینی، حتی دیگه شوخی هامم برات قشنگ نیست.
قشنگ نیست ولی حداقل تا هستی، بیا از چیزایی که هست حرف بزنیم.
از این میز ناهارخوری که با چه زحمت از اون آنتیک فروشه خریدیم، انگار دنیا رو بهمون داده بودن.
یا این درام سِت، که نمیذاری من بهش دست بزنم.
یا ماشینمون، گفتی اصلا مهم نیست که چی باشه، فقط لیمویی باشه.
تهِ همه ی این حرفا هم اینکه
" من تو رو به زور نیاوردم که حالا بخوام به زور نگهِت دارم، نمی خوای برو ".