دوستِش ندارم، همین.
نه اینکه آدم بدی باشه
نه اینکه آدم بدی باشم
فقط، دوستِش ندارم.
اون خیلی به من علاقمنده اما، من چی ؟
خب این مورد نادر با تمام موارد من دَر، که من دوستِشون داشتم اما اونها نه.
واقعیتی بود که من پذیرفتم و حالا اون باید بپذیره.
ناراحت میشه، منم ناراحت شدم.
اما خب ناراحتی من مگه برا کسی مهم بود ؟!
پس چرا ناراحتیِ اون برام مهمه ؟
شاید چون آدم مهربونیَم، درک میکنم، میفهمم.
اما مهربونی، درک و فهم کاری برای اون نمیکنه.
شاید باید باهاش حرف بزنم؛ این مهربونی، درک و فهمم رو بهش منتقل کنم اما، تَهش ناراحت میشه؛
فهمم رو میفهمه و ناراحت میشه.
اونوقت منم ناراحت میشم.
دارم ترحم میکنم، ترحم توی این مورد چیز خوبی نیست.
نمیشه با ترحم همدیگرو دوست داشت.
امروز یکی از روزهای زمستونه که تولدمه
اون یادِش بود.
اما تولدِ خودش کِیِه ؟ نمیدونم ..
شاید یکی از روزهای تابستون.