از ابتدای ورود به دبستان آدم کم کم متوجه میشه که به چه چیزهایی علاقه داره و همین خیال آدم را راحت میکنه .من از همون ابتدا فهمیدم که به هنر علاقه دارم .مخصوصا هنر نقاشی و این برام خیلی خوشایند بود .اینکه می دیدم من می تونم نقاشی های خوبی بکشم اما همکلاسی هام نمی تونستند .خیلی وقت ها سر امتحان هنر من به جای همه بچه ها هم نقاشی می کشیدم و هم خط می نوشتم .
همین مسئله شده بود مایه افتخار من .تقریبا همه چیز را در هنر می دیدم و فکر می کردم که از دانستن همه چیز بی نیاز هستم .
چیزی که همیشه روح من را آزار می داد کلاس ریاضی بود .مثل سوهانی که روی آهن بکشن روی روح من کشیده می شد .بزرگتر که شدیم گفتن از هنر چیزی در نمیاد شما باید بری فنی و حرفه ای یه کاری یاد بگیری تا بتونی در آینده گلیم خودت را از آب بیرون بکشی .
رفتیم رشته فنی .باز هم امید داشتم که در این مسیر هم میشه نگاه هنرمندانه داشت .اما هرچه پیش میرفتم رنگ هنر کمرنگ تر و رنگ ریاضی پر رنگ تر می شد .
خلاصه شدیم مهندس عمران.الان هر ساختمانی که می خوام بسازم قبل از اینکه به جنبه های فنی و ایستایی و پایداری فکر کنم به هنرمندانه بودنش فکر می کنم حتی در خشن ترین قسمت ساخت که آرماتور بندی، بتن ریزی و جوشکاری اسکلت است دست از هنر نمیکشم و این موضوع را برای عوامل اجرا هم توضیح می دم.
به همین خاطر هنوز نمیدانم هنرمندم یا مهندس یا تحلیلگر ؟روح لطیفی دارم یا خشن ؟چون در عین حالی که باید فضاهای ساختمان را هنرمندانه طراحی کنم باید به طرز خشنی با عوامل ساخت همراه بشم تا بتونم هنر خودم را ثابت کنم .