هایدگر میگوید: «فلسفه اخصّ از تفکر است»؛ یعنی، چه بسیار «فلسفهخوان»ها که اهل تفکر نیستند. آنچه دانشگاههای ما (غالباً) تربیت میکند در بهترین حالت، «فلسفهدان» یا «کارمند فلسفه» است، نه فیلسوف و فرد رشیدی که در اندیشیدن خوش بدرخشد. بماند که «خوشدرخشیدن در اندیشیدن« آغاز راه است و بالاتر از آن، اصلاحگری و احیاگری است. تربیت فرد اصلاحگر (فردی و اجتماعی) مرتبۀ بالاتری از تربیت متفکر است.
در واقع فلسفه هم مثل همۀ رشتهها این استعداد را دارد که فرد را منجمد در تاریخ فلسفه و متحجّر در گذشته و متصلّب در حل و فصل مسائل دیروز فیلسوفان، ذهنیتگرا و دور از درک واقعیت پیچیدۀ مسائل نگه دارد.
اگر توجه به «ارتقای علمی (بخوانید: افزایش مدارکِ علمی)، مبداء میل و اصلیترین خاستگاه فعالیتهای فلسفی باشد، دیگر تفکر اصیل و بنیادین ریشه نمیگیرد و همه سراغ کارهای زود بازده، کمّی و دهنپُرکن میروند (معنای این سخن البته این نیست که هرکس «ارتقا و مدرک علمی» یافته، اهل تفکر نبوده و حظّی از علم و درک نبرده است.).
در فلسفه که نقادی و خودانتقادی، قوام و معنای حرکت است و فیلسوف درحال گفتوشنود با خویش و نقد دائمی یافتهها، ارزشها و روشهای خویش است، اتکای نظام ارزشیابی به سیستم مقالهنویسی موجود، مُخلِّ حرکت آرام و پیوسته، اما ریشهدار و عمیق دانشجوی فلسفه است.
ملاصدرا میگوید: تعقُّل در نفی تعلّقات است؛ یعنی آدمی که تعلُّقات دارد، بوی تعقّل به مشامش نمیرسد. بدترین نوع تعلق، «تعلّقات بقاست»که در اینجا، نه بقای مادی، بلکه بقای معنوی است. در جامعهای که اندیشیدن، نقدکردن، پرسیدن و چالش کردن، هزینه دارد، (و برای نمونه حداقل هزینۀآن کم مایگی پروندۀعلمی استادان دانشگاه است) تراوش فکری، نظریهپردازی و رشادت فکری رخت بر میبندد.
در نتیجه این «بیجُربزگی فکری» بهتدریج محدودیتهای بیرونی، درونی میشود و در نهانخانۀ وجودِ فرد بهصورت جهانی واقعی نمایش میدهد. در اینجاست که جامعه، نظام دیوانسالاری دانشگاهی، نظام مشروعیت بخشی، نظام قدرت، خواسته یا ناخواسته، از افراد مُهره میسازد، انسان را مسخ و قالبی میکند؛ مسخ و قالبی(!)؛ اگر مسخ و قالبیشدن در هر یک از رشتهها و دانشهای رسمی زشت و نامیمون است، در فلسفه همچون فحش ناموس است.
هیچ موجودِ بیدرد و بیوجودی (که دستکم، دردِ «میدانم که نمیدانم» ندارد)، نمیتواند دارای «آگاهی وجودی» باشد؛ نمیتواند «فلسفهورزی» را تجربه کند. انسانی که دغدغۀ سازگارا زیستن ندارد و میان خواستهها، افکار و رفتارهایش وحدتی برقرار نمیکند و زندگی خویش را بر مرداب تناقضات و تعارضات بنا میکند، نمیتواند فلسفه را درک کند و در طول حیات علمیاش حرف جاندار و عمیقی بزند.
شگفتی است فیلسوفی که معنای «گزاره»ها را میکاود، اما از «معنای زندگی» سوال نمیکند. سازگاری سیستمهای منطقی را بررسی میکند، اما میان خود، جامعه، دردها و پرسشهای زمانه و زمینهاش، ربط و نسبتی برقرار نمیسازد. استاد تحلیل و فراست است، اما نارضایتی دانشجویان از تدریساش درک نمیکند و از اول تا آخر کلاس، یک ریز حرف میزند.
فلسفهای که به تور کمیّت بیفتد، فلسفه نیست؛ شیّادِ بزککردهای است که یا به زودی شرمسار پرسشهای سادۀ سقراط میشود یا در قامت جلّاد به حذف سقراط کمر میبندد.
در معنای مفروض این نوشته، هر آگاهی عمیق، فلسفه است و چنین آگاهی عمیقی آنچنان «معشوق انحصارطلبی» است که با هر «توجه به غیر« و « هوسِ رقیبِ دیگر«، بار سفر بسته و رُخصت دلبری را به شریک دیگرش میبخشد.
نمیتوان فلسفه را به خدمت گرفت؛ فلسفه ما را به خدمت میگیرد.
حامد صفاییپور
تابستان 93