یک ویژگی مشترک بین این سه هست که داره از تحریک پذیری نورونهای مغز انسان برای تثبیت خودش در تصمیمگیریها استفاده میکنه. دقیقا به دلایل یکسانی اینها جهان شمول شدن. با وجود مضراتی که صد برابر مزایاشون هست...
یک نشانه مشترک دارن: حس میکنی حالت بده اگه نباشن!
گیج و پریشون میشی و انگار مثل یک سیاه چاله گرانش دارن. یک انسان با وزن هفتاد کیلو از قسمت مچ و انگشتها سنجاق میشه به گوشی. چون مغز قدیمش داره دستکاری میشه و هرچقدر برعکسش رو میخواد بازم نمیتونه.
یه دردیه فقدانشون که اگرچه درد جسمی نیست، اما انگار روح آدم رو زخمی میکنن. مثل وقتی که میگی اگه سیگار نباشه با این شب سرد و بی روح چه کنم؟ این اون حالتیه که دقیقا طراحی شده تا با تجربهاش دوباره استفادهشون کنی.
چرا اینقدر بیرحمن؟ اونا بر اصل درآمدزایی صرف بنا شدن، واسه همین تمام توانایی شون در بازی با پیچیدگی شبکه های عصبی مغز، روی افزایش میل مصرف کنندگی ما نهفته شده.
اونا قاتلن؟ نه. اگر چه فاکتورهای ثانویه و گاها اولیه زیادی برای مرگ به وجود میارن، اگرچه به دستشون کشته میشیم!
وقتی حالمون در دوری از اینها، ناخوش و پرت و پریشونه، بپذیریم لزوما جایی رو در زندگی اشتباه نیومدیم که این نتیجش شده، لزوما مقصر نیستیم، جهان بینی درستی هم داریم، اغلب ما آدمهای خوبی هستیم در جاهایی درست، با احساسهایی که برای بد بودن دستکاری و تنظیم شدن: برای مصرف دوباره.
گاهی ده دقیقه زمان لازمه تا حالت خوب بشه: لازمه فقط ده دقیقه بتونی عمیق بشی:
اولین کتاب داستان ، اولین شعر یا اولین بهانه برای تمرکز دور از اینها ، چیزی شبیه به قصه مادربزرگ یا لی لی بچگی توی کوچه ها. گاهی تا رستگاری فقط ده دقیقه فاصلهست: زمانی برای رها شدن از سطح ، و تجربه غرقگی. آیا این مهربانی رو نثار خودمون میکنیم؟