اواسط دهه 80 در کارخانه ای مشغول کار بودم. کارم رو دوست داشتم و از آن لذت می بردم. معمولا در کار با تمام تواناییام کار میکنم و خیلی احساسی با کار برخورد میکنم. این مسأله باعث میشه که نسبت به بعضی بی مهریها زود رنجیده خاطر بشم. مدتی در زمینه کاری با مدیریت ارشد مجموعه اختلاف نظر پیدا کردم. برای اینکه به مجموعه آسیب نخورد سه ماه به پایان قراردادم به مدیریت نامه نوشتم که به فکر جایگزین باشند، چون من دیگر قصد تمدید قراردادم را ندارم. مدیریت موضوع را جدی نگرفت و جایگزینی انتخاب نکرد. به اواسط اسفند رسیدیم و من اعلام کردم که مرخصی هایم را میخواهم استفاده کنم و دیگر تمایلی به ادامه همکاری ندارم و به مرخصی رفتم.
قبل از مرخصی مدیریت اعلام کرد از اونجایی که نیروی جایگزین جذب نکرده ایم شما سه ماه اول سال جدید رو بمان تا یک نفر جذب کرده و کارها را به ایشان آموزش بدی و بعد برو. من هم از اونجایی که علاقه به کارخانه داشتم و چند سال در آنجا کار کرده بودم دوست نداشتم مجموعه با مشکل مواجه شود، قبول کردم. بعد مدیریت گفت که فروردین که نصفش تعطیل است و بعد هم تا نیرو جذب کنیم طول میکشد، لذا شما تا پایان تیر ماه بمان، و من باز قبول کردم.
در زمان مرخصی ام در اسفند، بعضی روزها از طرف کارخانه تماس می گرفتن و برای جلسه کاری و برنامههای توسعه من را دعوت می کردند که به کارخانه بروم. من هم با وجود مشغلهای که داشتم در جلسات حضور پیدا می کردم و با تمام وجود در تجزیه و تحلیل برنامه ها و در بررسی نقاط ضعف و قوت طرح ها شرکت میکردم. نزدیک روزهای پایانی سال بود که مدیریت بعد از یکی از جلسات من را به اتاقش دعوت کرد و گفت شما با وجودی که قرار است بروی از دیگران دلسوزانهتر در مباحث شرکت میکنی و با وجودی که مرخصی هستی هر بار جلسه گذاشتیم آمدی و شرکت کردی، برای همین تمایل دارم ادامه همکاری بدهیم. خلاصه کلی صحبت کردیم و شرایطی را وعده دادند و توافق شد که قراردادم را یکسال دیگر تمدید کنم.
خلاصه یکسال دیگر در مجموعه ماندم و آخر سال بعد اختلاف نظراتمون بیشتر شد و رفتنم از مجموعه قطعی شد. روزی با مدیریت جلسه داشتم که ایشان در صحبتهایش گفت که آخر سال قبل که میخواستی بروی شما بیکار بودی و کاری و برنامهای نداشتی، چون من به شما گفتم سه ماه بمون قبول کردی، باز گفتم چهار ماه بمون قبول کردی و بعد هم یکساله ماندی!
این جمله خیلی به من برخورد و باعث رنجش شدید من شد. منی که به خاطر مجموعه و از بین نرفتن زحمات چند ساله یک تیم کاری قبول کرده بودم برنامههای خودم را تغییر دهم و به تعویق بیندازم و قبول کنم چند ماهی را بمانم تا تجارب و مسایل کاری را به نفر بعدی آموزش داده و بعد بروم، حالا متهم به بیکاری و نداشتن برنامه شده بودم.
خلاصه حدود 12 سال این موضوع باعث رنجش خاطر من شده بود و نمیتوانستم با آن کنار بیایم. یکی از دوستان کتابی با عنوان "نیمه تاریک وجود" اثر "دبی فورد" و ترجمه "فرناز فرود" به من معرفی کرد و من اون رو خوندم و خیلی در دیدگاه من تأثیر گذاشت و باعث شد این رنج چندین ساله را بپذیرم و قبول کنم که من مقصر بودم و مدیرم حق داشته است.
از طریق بعضی دوستان تلفن مدیرم را پیدا کردم که ایشان در مجموعه دیگری فعالیت می کرد و قرار ملاقاتی گذاشتیم و یک روز ظهر ناهار در خدمت ایشان بودم. از خاطرات گذشته صحبت شد و من این موضوع را به ایشان گفتم و بعد هم گفتم که دیگر برای من حل شده است و من مقصر بوده ام. هرچند ایشان اظهار کرد که چیز زیادی یادش نیست ولی گفت اگر این طور بوده کم لطفی کرده ولی من گفتم دیگر مهم نیست. مهم اینست که مساله حل شده و دیگر موجب رنجش من نمی شود.
هرگاه انگشت اتهام را به سمت کسی که موجب رنجش خاطر ما شده است، می گیریم سه برابر اون خودمان مقصر هستیم و اگر با خودمان صادق باشیم خواهیم دید که مقصر اصلی خودمان هستیم و باید این مسأله را برای خودمان حل کنیم.
خواندن کتاب "نیمه تاریک وجود" اثر "دبی فورد" را به همه دوستان توصیه می کنم.
باتشکر