ویرگول
ورودثبت نام
حمید منصوری
حمید منصوری
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ سال پیش

کتابفروشی مُژده


تیر ماه سال هشتاد و شش بود که با پدر در یکی از آسمان خراش های تهران همکاری می‎کردم. اجرای پروژه‎ی مسکونی دنا که در شهرک مخابرات (بالاتر از سعادت آباد) قرار داشت بسیار کند پیش می‎رفت و از حقوق و مزایا خبری نبود. کم کم برای من و برادرم وحید در خانه‎ی پدر و همسرش جایی پیدا نمی‎شد، در نتیجه به خانه ی مادر ِ پدر تبعید شدیم. اخلاق گند مادربزرگ پدری مانند مته ای بود که دم به دقیقه در استخوانمان فرو می‎رفت تا جایی که باعث شد تهران را ترک کنیم و به سمت رشت راه بیفتیم. وحید در رشت همان کار ساختمان را ادامه داد اما من به دنبال هر کاری جز قالب بندی و آرماتوربندی و امثال این‎ها بودم. در یکی از شب های بیکاری از میدان توشیبا به سمت شهرداری قدم می‎زدم و به دنبال کار می‎گشتم. آن زمان هنوز روزنامه‎ی کاریابی در رشت چاپ نمی‎شد و همه با نگاه به شیشه‎ی مغازه‎ها دنبال کار می‎گشتند. اگر کسی نیرو می‎خواست کاغذی پشت شیشه می‎چسباند. آنقدر غرق در افکار و استرس بیکاری بودم که حواسم به هیچ جایی نبود. ناگهان خود را در مقابل قدیمی ترین کتابفروشی رشت یعنی مژده دیدم. این کتابفروشی را خوب می‎شناختم چرا که در روزهای دبیرستان و پیش دانشگاهی از فروشنده هایش کم کتاب نخریده بودم. از قضا پشت شیشه اش تکه کاغذی با متن " به یک کارگر ساده نیازمندیم" دیده می‎شد. با هزار اما و اگر و شک و تردید در دلم وارد مغازه شدم. مغازه خیلی شلوغ نبود اما من پشت همان چند مشتری پنهان شده بودم و خجالت می‎کشیدم جلو بروم، چرا که برای اولین بار میخواستم برای کار با یک غریبه صحبت کنم. هم پر از ترس بودم و هم پر از هیجان. ترس از پذیرفته نشدن در مصاحبه و هیجان برای خودکفایی و حقوق گرفتن از کسی به جز پدر. در نهایت پس از چند دقیقه مشغول شدن با کتاب های پشت ویترین، ترس خود را فرو خوردم و پیش رفتم. افشین همان فروشنده‎ی جوان ِ همیشه آشنا پشت صداگیر بود و با همان لبخند ِ خسته‎ی همیشگی اَش جواب سلامم را داد:

- ببخشید در مورد آگهیتون مزاحم شدم!

- شما چند سالتونه؟

- نوزده سال!

- خدمت رفتی؟

- معاف شدم اما کارتش هنوز نیومده!

- خب کارتش خیلی مهم نیست فقط ما میخوایم مطمئن بشیم که شما قرار نیست بری سربازی!

- نه.. نمی‎رم!

- شما فردا نُه صبح با شناسنامه اینجا باش!

تشکر کردم و پس از خداحافظی با افشین از مغازه بیرون آمدم. آنقدر خوشحال بودم که حس پرواز داشتم. برای اولین بار در رشت کار پیدا کرده بودم و فکر می‎کردم تا ابد پایم را از شهر باران بیرون نخواهم گذاشت. با خوشحالی وصف ناپذیری به خانه رفتم و خبر کار پیدا کردنم را به وحید و مادر دادم. به جز آنها مجید برادر کوچکتر هم خوشحال شد چرا که بسیار به من وابسته بود و در آن روزهای چهارده سالگی نمی‎خواست برادر نوزده ساله اش از او دور باشد. فردای آن شب یعنی هجده مرداد ماه، چند دقیقه قبل از ساعت نُه به جلوی مغازه‎ی مژده رسیدم. محمد تنها مرد میانسال شاغل در مژده، جلوی در ایستاده بود و دقایقی بعد صادق هم رسید. محمد با نگاهی به من از صادق پرسید:

- همکار جدیده؟

صادق جواب داد:

- حتما دیگه..

من هم با لبخندی از روی خجالت جواب صادق را تکرار کردم. محمد شیرین زبانی و مرموز بودن خود را از همان روز اول با جواب بعدی نشان داد:

- همیشه یه همکار این شکلی اینجا داریم!

نمیدانم شکل من چگونه بود اما حتما به نظرَش آشنا می‎آمدم. محمد تقریبا با پدر هم سن و سال بود و مثل او بخت برگشته به نظر می‎رسید. منظورم از بخت برگشته این است که او هم انگار در زندگی هر چقدر دویده بود به مقصد نرسیده بود. صادق جوانی نسبتا تپل با قد متوسط و پوست سفید، صورتی پهن و فتیر شکل داشت و کمی قیافه می‎گرفت. کم کم دیگر همکاران اضافه می‎شدند و همه با هم جلوی مغازه شبیه جمع بازیکنان تیم ملی به نظر می‎آمدیم. مجید جوانی لاغر و کوچک اندام و شکستنی، عماد تنها هیولای جمع و همچنان تنها فرد هم سن و سال من و پیام یک مرد مهربان و همیشه خندان. افشین به سرعت از راه رسید و به دلیل تاخیر یکی دو دقیقه‎ای به سرعت در گوشه‎ای از دیوار کلید انداخت و با کنترلی کوچک کرکره را بالا داد. همه به نوبت وارد شدند. من به نشان احترام و از روی خجالت آخر از همه ورود کردم و به همراه مجید، عماد، صادق و پیام سوار بالابر شدم. بالابر مثل اتوبوس بود و مسافران خود را در طبقات مختلف که حکم ایستگاه داشتند، پیاده می‎کرد. پیام در طبقه‎ی یکم (بخش کتب کمک درسی) پیاده شد. عماد و مجید در طبقه‎ی دوم ( کتاب های زبان انگلیسی) از جمع جدا شدند. محمد به طبقه‎ی سوم ( کتاب های دانشگاهی) رفت. من و صادق هم به طبقه‎ی چهارم که آخرین طبقه بود پا گذاشتیم. سرویس بهداشتی، رختکن، سماور و گاز و لیوان های شخصی افراد در طبقه‎ی چهارم قرار داشت. صادق در آن طبقه پشت میز کوچکی می‎نشست و کتاب های تازه خریداری شده را در سیستم وارد می‎کرد. او نکاتی را در مورد نحوه‎ی چای گذاشتن و نظافت و به طور کلی کارهایی که در طول روز باید انجام می‎دادیم گوشزد کرد. در میان صحبت هایش ناگهان صدای محمد از طبقه‎ی سوم بلند شد:

- آقا صادق این همکار جدید اول باید بره طبقه‎ی اول پیش پیام کمک درسیارو یاد بگیره..!

صادق کمی طلبکارانه حرف او را تایید کرد:

- بله دیگه محمد آقا... همیشه همینطور بوده ...!

صادق با کمی تغییر چهره دوباره به سمت من برگشت:

- شما لباساتو عوض کن چایی رو بذار و برو طبقه‎ی اول!

- من لباس کار نیاوردم.. به من نگفتن!

صادق لبخندی زد:

- لباس کار نه.. یه لباس راحت.. شلوارک و زیرپوش.. جمع اینجا مردونه هست و توو این هوای گرم اذیت می‎شی..!

- آهان.. پس از فردا میارم..!

صادق لباس‎هایش را در آورد و با شورت و رکابی پشت میز کارش نشست. به همراه بالابر به طبقه‎ی یکم رفتم. پیام میان قفسه‎ها قدم می‎زد و لبخندی بر لب داشت. به او پیوستم و هاج و واج به انبوه کتاب‎های درون قفسه‎ها خیره شدم. یکدیگر را به هم معرفی کردیم و کمی در دو راهروی باریک بین قفسه‎ها قدم زدیم. او معتقد بود که به مرور باید نام و جای کتاب‎ها را یاد بگیرم. به طور کلی چیزهایی گفت اما خیلی وارد جزئیات نشد:

- باید وقتی از بلندگو کتاب اعلام میشه خودت بگردی و پیدا کنی تا یاد بگیری.. اینجوری تا صبح هم بگم فایده نداره..!

حرف پیام درست بود اما خب من خیلی نگران بودم:

- یعنی یاد می‎گیرم؟

- زودتر و راحت تر از اون چیزی که فکر می‎کنی.. !

- آخه من حواسم پرته.. میترسم بلندگو بگه و من نشنَوَم اصلا!

- کم کم گوشِت عادت میکنه.. من همش سه ماهه اینجام و تقریبا همه ی کارو یاد گرفتم!

- واقعا؟ توو سه ماه یاد گرفتی شما؟

- آره.. و تو قطعا خیلی زودتر یاد می‎گیری! ولی خب یاد بگیری که چی بشه؟

- خب بمونم و کار کنم دیگه..

- فکر میکنی اینجا جای خوبیه که میخوای بمونی؟

نمیدانستم در جواب سوال پیام چه بگویم. خب من از آرماتوربندی روی ارتفاع و سر و کله زدن با ماسه و سیمان به آنجا رفته بودم و طبیعتا آن شغل به ظاهر لطیف برایم بسیار جذاب و دلچسب بود. اینکه با لباس خانگی میان قفسه های کتاب بچرخم و هر چند دقیقه با صدای افشین یک کتاب در نقاله بگذارم. همه چیز خوب و دلپذیر به نظر می‎آمد اما انگار این تمام ماجرا نبود و پیام مثل یک گرگ باران دیده آینده را پیش بینی می‎کرد. باید به سوال او جوابی می‎دادم و از آنجا که جواب مشخصی نداشتم با یک سوال بحث را پیش بردم:

- به نظر شما جای خوبی نیست؟

- ساعت کاری از نُه صبح تا دَه شبه.. میدونی یعنی چی؟

- بالاخره کاره دیگه.. از کارگری ساختمون که بهتره..!

- کارگرای ساختمون تا پنج غروب کار می‎کنن و سه برابر اینجا حقوق می‎گیرن!

- کار ساختمون یه روز هست و یه روز نیست.. توو گرما و سرما روی ارتفاع باید با جونت بازی کنی! پولشم برکت نداره..

پیام با لبخندی بزرگ منشانه و نگاهی عاقل اندر سفیه جوابی درخور و از روی تجربه داد:

- یه کم دیگه صبر کن.. بهت میگم..!

پیام تقریبا هر شب از من یک سوال تکراری را با لبخند می‎پرسید:

- الآن کار چطوره؟

و من هر شب جوابی سردتر از روی نارضایتی می‎دادم. کم کم به کتاب های طبقه‎ی اول مشرف شدم و من را به طبقه‎ی سوم کنار محمد فرستادند. در کمتر از پانزده روز، هم عنوان و هم جای کتاب های دانشگاهی را یاد گرفتم و بدون حضور محمد از طبقه‎ی سوم کتاب می‎دادم. آقای مژده من را تایید کرد و به دستور او نام من به کامپیوتر مغازه اضافه شد. در آن روزها یک آدم به شدت مذهبی و رادیکال بودم و حتی نماز شب می‎خواندم. در ماه رمضان آن سال سه روز پیشواز رفتم و روزه گرفتن را آغاز کردم. آقای مژده وقتی فهمید با یک لبخند و گویش گیلکی سوالی پرسید:

- پیشاشو بوشویی؟

- بله آقای مژده!


مهر ماه آن سال را هرگز از یاد نمی‎برم. ترم دانشگاهی آغاز شد و ما حتی وقت سر خاراندن را پیدا نمی‎کردیم. یک شب در میان با همسر آقای مژده به انبار کتاب در گلسار می‎رفتیم و حالا گاهی از دَه شب به بعد اضافه کار هم می‎ماندیم. کم کم داشتم به حرف پیام می‎رسیدم چرا که حالت همه چیز برایم در حال تغییر بود. آرام آرام به نوعی از روزمرگی( و نه روزمره گی) می‎رسیدم و لحظه های زندگی را از دست می‎دادم. نه آفتاب و باران را می‎دیدم و نه اعضای خانواده را. نه با بچه های محل می‎توانستم در پارک و خیابان قدم بزنم و نه می‎شد که سریال های تلویزیون را دنبال کنم. اگر اضافه کار نمی‎ماندم یک ساعت بعد از تعطیلی نزدیک یازده شب به خانه می‎رسیدم. شام نصفه نیمه‎ای می‎خوردم و می‎خوابیدم تا دوباره نُه صبح در خدمت آقای مژده باشم. خب آیا اسم این زندگی بود؟ من که در آن سنین ابتدایی جوانی پر از شور و انرژی و حرارت بودم نمیتوانستم روزی سیزده ساعت در زندان مژده دوام بیاورم. گاهی هر انسانی نوعی از سختی را برای رسیدن به هدفی مشخص تحمل می‎کند اما من با روزی سیزده ساعت کار در آن کتابفروشی معروف صاحب چه چیزی می‎شدم؟ آقای مژده ماهی هشتاد هزار تومان حقوق برایم در نظر گرفته بود که کمتر از نصف حقوق تعیین شده توسط وزارت کار برای یک کارگر ساده بود. در ضمن حقوقی که مسئولین کشور تعیین کرده بودند برای هشت ساعت کار بود نه سیزده ساعت. با کار در این کتابفروشی نوعی احساس بردگی به آدم دست می‎داد که قطعا خارج از تحمل من بود. در آن روزها اوج فقر را در خانواده تجربه می‎کردم. پول کرایه ماشین نداشتم و از جماران تا میدان شهرداری را با پای پیاده طی می‎کردم. مادر هم درآمدی نداشت تا شام و نهار درست کند و اصلا نمیدانم چگونه آن روزها با خود نهار می‎بردم. گاهی شب‎ها از فرط خستگی آنقدر مسیر شهرداری تا خانه را آهسته می‎آمدم که تا یازده و نیم شب هم به خانه نمی‎رسیدم و مادر از نگرانی در خیابان به دنبالم می‎گشت. گاهی اتفاقی او را می‎دیدم و با هم به خانه می‎رفتیم. در بین راه یک عالمه بد و بیراه نثارم می‎کرد:

- اینم کاره آخه پیدا کردی صبح می‎ری شب میای؟ واسه چقدر حقوق داری اینجوری جون می‎دی؟

آن روزها خانه ‎ی کوچک ما حمام نداشت چرا که تازه ساخته بودیم و هنوز پول خرید امتیازها را نداشتیم. نه از آب شهر خبری بود و نه از گاز و برق. دو سیم فاز و نول به صورت قاچاق روی تیر برق انداخته بودیم و از خانه‎ی یکی از خاله‎ها که در روبرو بود با چند ظرف پلاستیکی تقریبا بزرگ آب می‎بردیم. با یک پنکه‎ی دست دوم در تابستان‎ها خنک می‎شدیم و با یک بخاری برقی کوچک و یک چراغ نفتی در زمستان سر می‎کردیم. روزهای فاضلابی من با کار در کتابفروشی مژده بوی فاضلاب بیشتری گرفته بود. در یکی از روزهای ماه آبان وقتی از خواب بلند شدم تا آماده‎ی حرکت به سمت کتابفروشی شوم دیدم مادر نه تنها پنیر و کره و مربا و از این دست چیزها ندارد که حتی برای پول نان هم لنگ مانده. حالا باید تا سر ماه صبر می کرد تا من هشتاد هزار تومان بگیرم و به او بدهم. همان لحظه تصمیم گرفتم که آن روز، آخرین روز کاری من در آن کتابفروشی لعنتی باشد. وقتی وارد مغازه شدم به هیچ کدام از بچه‎ها نگفتم که میخواهم بروم. شب که شد منتظر ماندم که همه خداحافظی کنند. بعد از چند دقیقه همه رفتند و من ماندم و آقای مژده:

- ببخشید آقای مژده من دیگه نمیتونم بیام سرکار!

- ای وای.. چرا؟

- دیگه برام سخته..

- باشه.. هر جوری که راحتی ولی‎ای کاش زودتر بهم میگفتی.. حالا اشکال نداره چون پسر خوبی هستی خیلی مهم نیست!

مژده مشغول شمردن اسکناس های درون دخل شد تا حقوقم را بدهد. دقیق به یاد دارم که شصت اسکناس هزار تومانی به عنوان تسویه از او گرفتم. با لبخندی محبت آمیز من را در آغوش گرفت و با هم روبوسی کردیم. او با یک دیالوگ دوستانه برای همیشه بدرقه ام کرد:

- هر وقت خواستی کار کنی بیا من هستم!

- چشم.. حتما!

از مغازه بیرون آمدم و به آن سوی خیابان رفتم. تاکسی گرفتم و از جلوی کتابفروشی مژده رد شدم. نه فقط خاطرات سه ماه حضور در آنجا که یک لحظه خاطرات تمام زندگی اَم از جلوی چشمانم رد شد.

نمیدانستم چه آینده‎ای در انتظارم است اما در آن لحظه احساس راحتی می‎کردم. امروز پس از دوازده سال به تصمیم ِ جدایی از کتابفروشی مژده فکر میکنم و آن را درست ترین تصمیم زندگی ام می‎دانم. به جز پیام، تمام آن همکاران قدیمی هنوز آنجا کار می‎کنند. از محمد و صادق تا افشین و مجید و عماد. درست که آنها به زن و زندگی و خانه و کاشانه رسیدند و من هنوز هیچ کدام از این‎ها را ندارم اما خیلی مطمئن و قاطع خود را جلوتر و موفق تر از آنها میدانم. من با تجربه‎ی مشاغل و حرفه های متفاوت چیزهای بسیار متنوعی آموختم. با انسان های مختلفی آشنا شدم که از هر کدامشان درس های زیادی گرفتم. با زندگی و کار در اهواز و شیراز و تهران، حس و حال زندگی نه در چند شهر متفاوت که در چند سیاره‎ی متفاوت را به دست آوردم. من در جستجوی زندگی بودم و به آن رسیدم. هنوز هم در هر لحظه در جستجوی کارهای جدید و دوستان تازه از راه رسیده هستم و اینگونه احساس زنده بودن میکنم. اما افراد فعال در کتابفروشی مژده سال های سال است که معنی زندگی را از دست داده ‎اند.


کتابفروشیکتابمژدهرشتبی پولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید