تیر ماه سال هشتاد و شش بود که با پدر در یکی از آسمان خراش های تهران همکاری میکردم. اجرای پروژهی مسکونی دنا که در شهرک مخابرات (بالاتر از سعادت آباد) قرار داشت بسیار کند پیش میرفت و از حقوق و مزایا خبری نبود. کم کم برای من و برادرم وحید در خانهی پدر و همسرش جایی پیدا نمیشد، در نتیجه به خانه ی مادر ِ پدر تبعید شدیم. اخلاق گند مادربزرگ پدری مانند مته ای بود که دم به دقیقه در استخوانمان فرو میرفت تا جایی که باعث شد تهران را ترک کنیم و به سمت رشت راه بیفتیم. وحید در رشت همان کار ساختمان را ادامه داد اما من به دنبال هر کاری جز قالب بندی و آرماتوربندی و امثال اینها بودم. در یکی از شب های بیکاری از میدان توشیبا به سمت شهرداری قدم میزدم و به دنبال کار میگشتم. آن زمان هنوز روزنامهی کاریابی در رشت چاپ نمیشد و همه با نگاه به شیشهی مغازهها دنبال کار میگشتند. اگر کسی نیرو میخواست کاغذی پشت شیشه میچسباند. آنقدر غرق در افکار و استرس بیکاری بودم که حواسم به هیچ جایی نبود. ناگهان خود را در مقابل قدیمی ترین کتابفروشی رشت یعنی مژده دیدم. این کتابفروشی را خوب میشناختم چرا که در روزهای دبیرستان و پیش دانشگاهی از فروشنده هایش کم کتاب نخریده بودم. از قضا پشت شیشه اش تکه کاغذی با متن " به یک کارگر ساده نیازمندیم" دیده میشد. با هزار اما و اگر و شک و تردید در دلم وارد مغازه شدم. مغازه خیلی شلوغ نبود اما من پشت همان چند مشتری پنهان شده بودم و خجالت میکشیدم جلو بروم، چرا که برای اولین بار میخواستم برای کار با یک غریبه صحبت کنم. هم پر از ترس بودم و هم پر از هیجان. ترس از پذیرفته نشدن در مصاحبه و هیجان برای خودکفایی و حقوق گرفتن از کسی به جز پدر. در نهایت پس از چند دقیقه مشغول شدن با کتاب های پشت ویترین، ترس خود را فرو خوردم و پیش رفتم. افشین همان فروشندهی جوان ِ همیشه آشنا پشت صداگیر بود و با همان لبخند ِ خستهی همیشگی اَش جواب سلامم را داد:
- ببخشید در مورد آگهیتون مزاحم شدم!
- شما چند سالتونه؟
- نوزده سال!
- خدمت رفتی؟
- معاف شدم اما کارتش هنوز نیومده!
- خب کارتش خیلی مهم نیست فقط ما میخوایم مطمئن بشیم که شما قرار نیست بری سربازی!
- نه.. نمیرم!
- شما فردا نُه صبح با شناسنامه اینجا باش!
تشکر کردم و پس از خداحافظی با افشین از مغازه بیرون آمدم. آنقدر خوشحال بودم که حس پرواز داشتم. برای اولین بار در رشت کار پیدا کرده بودم و فکر میکردم تا ابد پایم را از شهر باران بیرون نخواهم گذاشت. با خوشحالی وصف ناپذیری به خانه رفتم و خبر کار پیدا کردنم را به وحید و مادر دادم. به جز آنها مجید برادر کوچکتر هم خوشحال شد چرا که بسیار به من وابسته بود و در آن روزهای چهارده سالگی نمیخواست برادر نوزده ساله اش از او دور باشد. فردای آن شب یعنی هجده مرداد ماه، چند دقیقه قبل از ساعت نُه به جلوی مغازهی مژده رسیدم. محمد تنها مرد میانسال شاغل در مژده، جلوی در ایستاده بود و دقایقی بعد صادق هم رسید. محمد با نگاهی به من از صادق پرسید:
- همکار جدیده؟
صادق جواب داد:
- حتما دیگه..
من هم با لبخندی از روی خجالت جواب صادق را تکرار کردم. محمد شیرین زبانی و مرموز بودن خود را از همان روز اول با جواب بعدی نشان داد:
- همیشه یه همکار این شکلی اینجا داریم!
نمیدانم شکل من چگونه بود اما حتما به نظرَش آشنا میآمدم. محمد تقریبا با پدر هم سن و سال بود و مثل او بخت برگشته به نظر میرسید. منظورم از بخت برگشته این است که او هم انگار در زندگی هر چقدر دویده بود به مقصد نرسیده بود. صادق جوانی نسبتا تپل با قد متوسط و پوست سفید، صورتی پهن و فتیر شکل داشت و کمی قیافه میگرفت. کم کم دیگر همکاران اضافه میشدند و همه با هم جلوی مغازه شبیه جمع بازیکنان تیم ملی به نظر میآمدیم. مجید جوانی لاغر و کوچک اندام و شکستنی، عماد تنها هیولای جمع و همچنان تنها فرد هم سن و سال من و پیام یک مرد مهربان و همیشه خندان. افشین به سرعت از راه رسید و به دلیل تاخیر یکی دو دقیقهای به سرعت در گوشهای از دیوار کلید انداخت و با کنترلی کوچک کرکره را بالا داد. همه به نوبت وارد شدند. من به نشان احترام و از روی خجالت آخر از همه ورود کردم و به همراه مجید، عماد، صادق و پیام سوار بالابر شدم. بالابر مثل اتوبوس بود و مسافران خود را در طبقات مختلف که حکم ایستگاه داشتند، پیاده میکرد. پیام در طبقهی یکم (بخش کتب کمک درسی) پیاده شد. عماد و مجید در طبقهی دوم ( کتاب های زبان انگلیسی) از جمع جدا شدند. محمد به طبقهی سوم ( کتاب های دانشگاهی) رفت. من و صادق هم به طبقهی چهارم که آخرین طبقه بود پا گذاشتیم. سرویس بهداشتی، رختکن، سماور و گاز و لیوان های شخصی افراد در طبقهی چهارم قرار داشت. صادق در آن طبقه پشت میز کوچکی مینشست و کتاب های تازه خریداری شده را در سیستم وارد میکرد. او نکاتی را در مورد نحوهی چای گذاشتن و نظافت و به طور کلی کارهایی که در طول روز باید انجام میدادیم گوشزد کرد. در میان صحبت هایش ناگهان صدای محمد از طبقهی سوم بلند شد:
- آقا صادق این همکار جدید اول باید بره طبقهی اول پیش پیام کمک درسیارو یاد بگیره..!
صادق کمی طلبکارانه حرف او را تایید کرد:
- بله دیگه محمد آقا... همیشه همینطور بوده ...!
صادق با کمی تغییر چهره دوباره به سمت من برگشت:
- شما لباساتو عوض کن چایی رو بذار و برو طبقهی اول!
- من لباس کار نیاوردم.. به من نگفتن!
صادق لبخندی زد:
- لباس کار نه.. یه لباس راحت.. شلوارک و زیرپوش.. جمع اینجا مردونه هست و توو این هوای گرم اذیت میشی..!
- آهان.. پس از فردا میارم..!
صادق لباسهایش را در آورد و با شورت و رکابی پشت میز کارش نشست. به همراه بالابر به طبقهی یکم رفتم. پیام میان قفسهها قدم میزد و لبخندی بر لب داشت. به او پیوستم و هاج و واج به انبوه کتابهای درون قفسهها خیره شدم. یکدیگر را به هم معرفی کردیم و کمی در دو راهروی باریک بین قفسهها قدم زدیم. او معتقد بود که به مرور باید نام و جای کتابها را یاد بگیرم. به طور کلی چیزهایی گفت اما خیلی وارد جزئیات نشد:
- باید وقتی از بلندگو کتاب اعلام میشه خودت بگردی و پیدا کنی تا یاد بگیری.. اینجوری تا صبح هم بگم فایده نداره..!
حرف پیام درست بود اما خب من خیلی نگران بودم:
- یعنی یاد میگیرم؟
- زودتر و راحت تر از اون چیزی که فکر میکنی.. !
- آخه من حواسم پرته.. میترسم بلندگو بگه و من نشنَوَم اصلا!
- کم کم گوشِت عادت میکنه.. من همش سه ماهه اینجام و تقریبا همه ی کارو یاد گرفتم!
- واقعا؟ توو سه ماه یاد گرفتی شما؟
- آره.. و تو قطعا خیلی زودتر یاد میگیری! ولی خب یاد بگیری که چی بشه؟
- خب بمونم و کار کنم دیگه..
- فکر میکنی اینجا جای خوبیه که میخوای بمونی؟
نمیدانستم در جواب سوال پیام چه بگویم. خب من از آرماتوربندی روی ارتفاع و سر و کله زدن با ماسه و سیمان به آنجا رفته بودم و طبیعتا آن شغل به ظاهر لطیف برایم بسیار جذاب و دلچسب بود. اینکه با لباس خانگی میان قفسه های کتاب بچرخم و هر چند دقیقه با صدای افشین یک کتاب در نقاله بگذارم. همه چیز خوب و دلپذیر به نظر میآمد اما انگار این تمام ماجرا نبود و پیام مثل یک گرگ باران دیده آینده را پیش بینی میکرد. باید به سوال او جوابی میدادم و از آنجا که جواب مشخصی نداشتم با یک سوال بحث را پیش بردم:
- به نظر شما جای خوبی نیست؟
- ساعت کاری از نُه صبح تا دَه شبه.. میدونی یعنی چی؟
- بالاخره کاره دیگه.. از کارگری ساختمون که بهتره..!
- کارگرای ساختمون تا پنج غروب کار میکنن و سه برابر اینجا حقوق میگیرن!
- کار ساختمون یه روز هست و یه روز نیست.. توو گرما و سرما روی ارتفاع باید با جونت بازی کنی! پولشم برکت نداره..
پیام با لبخندی بزرگ منشانه و نگاهی عاقل اندر سفیه جوابی درخور و از روی تجربه داد:
- یه کم دیگه صبر کن.. بهت میگم..!
پیام تقریبا هر شب از من یک سوال تکراری را با لبخند میپرسید:
- الآن کار چطوره؟
و من هر شب جوابی سردتر از روی نارضایتی میدادم. کم کم به کتاب های طبقهی اول مشرف شدم و من را به طبقهی سوم کنار محمد فرستادند. در کمتر از پانزده روز، هم عنوان و هم جای کتاب های دانشگاهی را یاد گرفتم و بدون حضور محمد از طبقهی سوم کتاب میدادم. آقای مژده من را تایید کرد و به دستور او نام من به کامپیوتر مغازه اضافه شد. در آن روزها یک آدم به شدت مذهبی و رادیکال بودم و حتی نماز شب میخواندم. در ماه رمضان آن سال سه روز پیشواز رفتم و روزه گرفتن را آغاز کردم. آقای مژده وقتی فهمید با یک لبخند و گویش گیلکی سوالی پرسید:
- پیشاشو بوشویی؟
- بله آقای مژده!
مهر ماه آن سال را هرگز از یاد نمیبرم. ترم دانشگاهی آغاز شد و ما حتی وقت سر خاراندن را پیدا نمیکردیم. یک شب در میان با همسر آقای مژده به انبار کتاب در گلسار میرفتیم و حالا گاهی از دَه شب به بعد اضافه کار هم میماندیم. کم کم داشتم به حرف پیام میرسیدم چرا که حالت همه چیز برایم در حال تغییر بود. آرام آرام به نوعی از روزمرگی( و نه روزمره گی) میرسیدم و لحظه های زندگی را از دست میدادم. نه آفتاب و باران را میدیدم و نه اعضای خانواده را. نه با بچه های محل میتوانستم در پارک و خیابان قدم بزنم و نه میشد که سریال های تلویزیون را دنبال کنم. اگر اضافه کار نمیماندم یک ساعت بعد از تعطیلی نزدیک یازده شب به خانه میرسیدم. شام نصفه نیمهای میخوردم و میخوابیدم تا دوباره نُه صبح در خدمت آقای مژده باشم. خب آیا اسم این زندگی بود؟ من که در آن سنین ابتدایی جوانی پر از شور و انرژی و حرارت بودم نمیتوانستم روزی سیزده ساعت در زندان مژده دوام بیاورم. گاهی هر انسانی نوعی از سختی را برای رسیدن به هدفی مشخص تحمل میکند اما من با روزی سیزده ساعت کار در آن کتابفروشی معروف صاحب چه چیزی میشدم؟ آقای مژده ماهی هشتاد هزار تومان حقوق برایم در نظر گرفته بود که کمتر از نصف حقوق تعیین شده توسط وزارت کار برای یک کارگر ساده بود. در ضمن حقوقی که مسئولین کشور تعیین کرده بودند برای هشت ساعت کار بود نه سیزده ساعت. با کار در این کتابفروشی نوعی احساس بردگی به آدم دست میداد که قطعا خارج از تحمل من بود. در آن روزها اوج فقر را در خانواده تجربه میکردم. پول کرایه ماشین نداشتم و از جماران تا میدان شهرداری را با پای پیاده طی میکردم. مادر هم درآمدی نداشت تا شام و نهار درست کند و اصلا نمیدانم چگونه آن روزها با خود نهار میبردم. گاهی شبها از فرط خستگی آنقدر مسیر شهرداری تا خانه را آهسته میآمدم که تا یازده و نیم شب هم به خانه نمیرسیدم و مادر از نگرانی در خیابان به دنبالم میگشت. گاهی اتفاقی او را میدیدم و با هم به خانه میرفتیم. در بین راه یک عالمه بد و بیراه نثارم میکرد:
- اینم کاره آخه پیدا کردی صبح میری شب میای؟ واسه چقدر حقوق داری اینجوری جون میدی؟
آن روزها خانه ی کوچک ما حمام نداشت چرا که تازه ساخته بودیم و هنوز پول خرید امتیازها را نداشتیم. نه از آب شهر خبری بود و نه از گاز و برق. دو سیم فاز و نول به صورت قاچاق روی تیر برق انداخته بودیم و از خانهی یکی از خالهها که در روبرو بود با چند ظرف پلاستیکی تقریبا بزرگ آب میبردیم. با یک پنکهی دست دوم در تابستانها خنک میشدیم و با یک بخاری برقی کوچک و یک چراغ نفتی در زمستان سر میکردیم. روزهای فاضلابی من با کار در کتابفروشی مژده بوی فاضلاب بیشتری گرفته بود. در یکی از روزهای ماه آبان وقتی از خواب بلند شدم تا آمادهی حرکت به سمت کتابفروشی شوم دیدم مادر نه تنها پنیر و کره و مربا و از این دست چیزها ندارد که حتی برای پول نان هم لنگ مانده. حالا باید تا سر ماه صبر می کرد تا من هشتاد هزار تومان بگیرم و به او بدهم. همان لحظه تصمیم گرفتم که آن روز، آخرین روز کاری من در آن کتابفروشی لعنتی باشد. وقتی وارد مغازه شدم به هیچ کدام از بچهها نگفتم که میخواهم بروم. شب که شد منتظر ماندم که همه خداحافظی کنند. بعد از چند دقیقه همه رفتند و من ماندم و آقای مژده:
- ببخشید آقای مژده من دیگه نمیتونم بیام سرکار!
- ای وای.. چرا؟
- دیگه برام سخته..
- باشه.. هر جوری که راحتی ولیای کاش زودتر بهم میگفتی.. حالا اشکال نداره چون پسر خوبی هستی خیلی مهم نیست!
مژده مشغول شمردن اسکناس های درون دخل شد تا حقوقم را بدهد. دقیق به یاد دارم که شصت اسکناس هزار تومانی به عنوان تسویه از او گرفتم. با لبخندی محبت آمیز من را در آغوش گرفت و با هم روبوسی کردیم. او با یک دیالوگ دوستانه برای همیشه بدرقه ام کرد:
- هر وقت خواستی کار کنی بیا من هستم!
- چشم.. حتما!
از مغازه بیرون آمدم و به آن سوی خیابان رفتم. تاکسی گرفتم و از جلوی کتابفروشی مژده رد شدم. نه فقط خاطرات سه ماه حضور در آنجا که یک لحظه خاطرات تمام زندگی اَم از جلوی چشمانم رد شد.
نمیدانستم چه آیندهای در انتظارم است اما در آن لحظه احساس راحتی میکردم. امروز پس از دوازده سال به تصمیم ِ جدایی از کتابفروشی مژده فکر میکنم و آن را درست ترین تصمیم زندگی ام میدانم. به جز پیام، تمام آن همکاران قدیمی هنوز آنجا کار میکنند. از محمد و صادق تا افشین و مجید و عماد. درست که آنها به زن و زندگی و خانه و کاشانه رسیدند و من هنوز هیچ کدام از اینها را ندارم اما خیلی مطمئن و قاطع خود را جلوتر و موفق تر از آنها میدانم. من با تجربهی مشاغل و حرفه های متفاوت چیزهای بسیار متنوعی آموختم. با انسان های مختلفی آشنا شدم که از هر کدامشان درس های زیادی گرفتم. با زندگی و کار در اهواز و شیراز و تهران، حس و حال زندگی نه در چند شهر متفاوت که در چند سیارهی متفاوت را به دست آوردم. من در جستجوی زندگی بودم و به آن رسیدم. هنوز هم در هر لحظه در جستجوی کارهای جدید و دوستان تازه از راه رسیده هستم و اینگونه احساس زنده بودن میکنم. اما افراد فعال در کتابفروشی مژده سال های سال است که معنی زندگی را از دست داده اند.