
یادداشت نویسنده:
این داستان دربارهی درمان نیست؛ دربارهی فاصلهایست میان دو روح که هر یک دیگری را نجات میدهد، اما هیچکدام در پایان سالم بیرون نمیآیند.
خوددرگیری ذهنی
– یعنی تو زندهای یا زندگی میکنی؟
– والا، بین این دو فقط میشه گفت هستم.
– فلسفه نباف، جواب بده.
– مگه فرقی هم میکنه؟
– هستم یعنی زندهام.
– زندهام؟ فکر کنم بشه زندگی میکنم.
– چه جور؟
– چی چه جور؟
– اینکه هستی!
– نکنه نباشم...
– خودت میفهمی چی میگی؟
– خودم هم موندم، باشم یا نباشم.
– بازی ذهنی نکن، جواب بده. چهجور هستی؟
– آویزون.
– آویزون چی؟
– آقا، گیر آوردی مارو!
– تو فیلسوفی؟ چی میخوای؟
– بذار حبسمو بکشم.
– مگه تو زندونیای؟
– نه، پَ الان نوک برج ایفل هستم.
– چه خبر از ب.ب؟
– ب.ب کیه؟
– مشنگ! بُرژیت باردو!
– آهان، اون، سلامتی.
– کی دیدیش؟
– کی رو؟
– عمه منو!
– عمه تو رو بچه بودم دیدم! اسکول، ب.ب رو میگم.
– آهان، عکس جوونیشو دیدم.
– کجا؟
– پاریس.
– نه بابا، سردر سینما ایران، خیابون لالهزار.
– چقدر سؤال میکنی!
– مسابقه بیست سؤالیه؟
– نه، فوتبال منچستر و پرسپولیسه!
– کی؟
– دیروز بود.
– چند چند شدن؟
– تاس بندازیم ببینیم کی میبره!
– قبول نیست، همش تو میشی هفتِ خاج!
– دبلنا؟ خطی یا کارتی؟
– برام ساندویچ میخری؟
– با نوشابه نارنجی؟
– اینجا ساندویچ نیست.
– پس چی هست؟
– تا دلت بخواد قرص خواب! تازه باید بخوری، قورت بدی، ته گلوت هم به خانم پرستار نشون بدی.
– تو میخوری واقعاً؟
– من؟ نه، شیاف میکنم! میخورم دیگه!
– پس زیر متکا چرا پر از قرصه؟
– اونا روز مبادا میخورم!
– بیخود نیست مشنگ شدی. بینوا، داروی خودتو بخور، خوب میشی!
– مثل تو که خوب شدی؟ صبح تا شب جلوی شیشه وایمیسی با خودت حرف میزنی!
– حسود!
– کی؟
– من؟
– نه، تو دیگه!
(مکثی کوتاه...)
– اسکول، من خودِ تو هستم...
(آهنگ زمان خوردن قرص از بلندگوها پخش میشود.)
– برو... سریع برو...
– منم برم رو تختم.
– دکتر تورو ببینه، منو جریمه میکنه!
– من رفتم...
خوددرگیری... ۲
– نخواب، پاشو.
– بذار بخوابم.
– پاشو، وقتِ داروئه.
– الان پرستار مهربونه میاد اتاق تو.
– پاشو، بشین... دیدی؟
(در باز میشود. اول سینی، لیوان آب و ظرف کوچک قرصها وارد میشوند. سپس دستِ خانم پرستار میان داخل.)
– چطوری تو؟ خوب خوابیدی؟
(سرم را تکان میدهم. قرصها را قورت میدهم. صدای شکمم میآید، انگار قرصها دارند پایین میروند.)
– آب هم بخور... آفرین، پسر خوب!
– چه پسری...
– خانم؟
– بله؟
– من پسر خوبی هستم؟
– عالی! همه از تو تعریف میکنند.
– همه؟ کیا هستن؟
– دکترها، داستانها، پرسنل درمانگاه...
– یعنی منو دوست دارن؟
– آره، که دوستت دارن.
(با صدای لرزان) – شما هم... آره؟
– من؟ آره عزیزم، منم دوستت دارم.
(لبخندی حواله میکند. موقع رفتن، آرام برمیگردد.)
– آفرین پسر خوب.
– خانم...
– بله؟
– جایزه هم میدین؟
– البته. چی میخوای؟
– من هیچی نمیخوام... فقط شما بیایین اینجا.
– چرا؟
– چون خیلی مهربون هستید. آدمو دعوا نمیکنید. آروم حرف میزنید. تازه، حرفای قشنگ میزنید.
– باشه، خودم بهت میرسم.
(در بسته میشود و صدای پیچیدن کلید میآید.)
– دیدی؟
– چی رو دیدم؟
– خانم پرستار مهربون رو میگم.
– تو از کجا فهمیدی میاد اینجا؟
– مشنگخان، هر روز دو بار میاد اینجا!
– جدی میگی؟
– قرصها رو جدیجدی خوردی؟
– واااووو...
– زیر زبونم بودن!
(قرصها را تف میکند بیرون.)
– چقدر تلخ هستن!
– من تا کی اینجا هستم؟
– مگه من دکترم؟
– پس اینجا چیکار داری؟
– دکتر هستم... اما متخصص بیماری روانی مورچهها!
– مگه مورچهها هم دیوونه میشن؟
– چرا نشن؟
– چرت نگو.
– یکیش خود تو!
– مگه من مورچهام؟
– نه، تو زنبور عسلی!
– دیدی پرستار خوشش اومده بود از تو؟
– جدا؟ چرا؟
– از بس شیرینی... عسلی!
– چرا میخندی؟
– به حرفای تو!
– بینوا، تو مورچهی قرصنخور! اگه یه هفته قرصهاتو بخوری، بال درمیاری، میشی مورچهی پرنده!
– جدی؟
– نه، شوخی!
– چرند نگو.
– چرا هی میخندی؟
– از دست تو، از بس مشنگی!
– مشنگ خودتی!
– هی وایمیستی جلوی آینه، میگی: «مورچه، زنبور عسل یا مشنگ؟»
– خانم گفت من قشنگم.
– آره، یه مشنگِ قشنگ!
– نخند... دیگه من بازی نمیکنم.
– تو جر زنی!
– من میرم.
خوددرگیری ذهنی… ۳
– چرا اینهمه زود بیدار شدی؟
– خودتو اینجا چیکار میکنی؟
– من دکتر کشیک دیشب بودم.
– چطور آمدی تو اتاق؟
– در که قفل بود.
– من از سوراخ کلید آمدم.
– منم میشه برم راهرو از سوراخ کلید؟
– نه، من یک ورد میخونم، فوت میکنم، میام داخل.
– چرا زود بیدار شدی؟
– دلم پرستار مهربون رو میخواد.
– چرا؟
– بهم گفت: «دوستت دارم.»
– چرا میخندی؟
– اسکول کرده تو رو، میخواست خرت کنه.
– تو حسادت میکنی به من؟
– به چی؟
– به خانم پرستار که منو دوست داره.
– آهان… اینم آهنگ زمان دارو.
– پاشو، خودتو مرتب کن. ادکلن هم بزن.
– بیا، من دارم.
– چشمتو ببند… فیس فیس فیس!
– پسر عجب بویی داره!
– از کجا خریدی؟
– از بازار شاه عبدالعظیم، همونجا که کباب داره.
– آره، خود حسن کبابی بهم داد.
– چرا؟
– جایزه داد برات.
– کبابی کیه؟
– نامزد خانم پرستار مهربونه.
– از من تعریف کرده؟
– آره، کبابی هم تورو دوست داره.
(در باز میشود، نگاهها به باز شدن در دوخته میشوند. اول سینی آب و دارو، بعد دست پرستار وارد اتاق میشود.)
– شما چرا آمدی؟
– بیا، بچه، قرصاتو بخور، خیلی کار دارم.
– چرا مهربون نیامد؟
– مهربون کیه؟
– آهان، خانم پرستار…
– گفت دیگه نمیرم بخش برای دارو.
– چرا؟
– نمیدونم.
– بیا بخور، وقت ندارم.
(بیمار زیر لب ناله میکند و سینی، لیوان آب و ظرف قرصها پرت میشوند روی زمین.)
– برو بگو خودش بیاد!
– چی کار کردی تو؟
– گفتم برو بگو خودش بیاد.
(بیمار پرستار را هل میدهد و یک لگد حواله او میکند، سپس فریادزنان از اتاق خارج میشود. پرستار آژیر خطر را به صدا در میآورد و از بیسیم کمک میخواهد.)
– خانم پرستار کجایی؟ کجایی؟
(رئیس بخش از مانیتور نظاره میکند. چند نفر وارد میشوند تا بیمار را کنترل کنند. یکی با سرعت آمپولی به او میزند. چند دقیقه بعد، بیمار با برانکارد به مرکز درمانگاه منتقل میشود. مشخص میشود که در این مدت داروهایش را مصرف نکرده و به همین دلیل حال خوبی نداشته است.)
(یک هفته بعد، بیمار آرامتر شده و به اتاقش بازمیگردد.)
– گفتم قرصاتو بخور.
– تو همه رو تف کردی…
(بیمار سرش را زیر پتو میکند و تکان نمیخورد. صدای خنده آرامی شنیده میشود. سرش را از پتو بیرون میآورد و قهقهه میزند.)
– به چی میخندی؟
– به خودم…
– چرا؟
– راست گفتی… من مشنگ هستم.
قسمت چهارم
ناباورانه بود
که مهربانی و رویی گشاده میتواند خشنترین انسانها را،
حتی در فضای بستهی درمانگاه،
به کودکانی آرام و دوستداشتنی تبدیل کند.
هرچند بیمارِ ما دست به خشونت نمیزد،
اما ناآرامیها، بیخوابیها و سرکشیهای او پایانناپذیر بود.
او دچار بیماری چندشخصیتی نبود،
اما از صبح تا شب با کسی گفتگو میکرد که در آنجا نبود،
و در عین حال، بود.
صدای نفر دوم را ما نمیشنیدیم،
اما بحثهایشان یکطرفه نبود؛
گویا ذهنش همیشه به دو نیمه تقسیم شده بود —
نیمهای در این جهان، نیمهای در دنیایی دیگر.
آن روزها که اندک آرامشی یافته بود،
پزشک جوانی که تازه از دانشگاه آمده بود،
در نقش پرستار ویژه در کنارش میماند.
در حضور پرستار، بیمار کمتر با خود سخن میگفت،
اما به محض رفتن او، دوباره گفتوگوهای خیالی آغاز میشد.
روزی پرستار گفت:
«کی در این اتاق بود؟ صدا میآمد.»
بیمار لبخند زد و گفت:
«خیلیها میآیند اینجا. برای دیدنم.
مدیر ارشد هم چند بار آمده،
از من کمک خواسته.»
و بعد، با جزئیات کامل، حرفهای میان خود و آنها را بازگو کرد.
پرستار، چنین نمونهای را نه دیده بود و نه خوانده بود.
گویا ذهن بیمار، با نوعی شکافتِ هوشی و حافظهای،
به دو نیمهی مستقل بدل شده بود —
هر نیمه با دنیای خودش.
او بیش از اندازه، بیمار را سؤالپیچ نکرد؛
شاید دلگیرش کند.
اما بیوقفه میخواند،
مینوشت،
و در دل از اینکه بیمارش آرام گرفته است،
احساس خوشی و رضایت میکرد.....
قسمت پنجم
هیچ میدونی
چیه رو میدونم
از وقتی پرستار رو ناک اوت کردی
دقت کردی همش یه گوشه
روتختی می شینی و حرف نمی زنی .
اره
کرخت شدی
خیلی
بینوا با غذا بهت دارو میدن
چرند نگو
باور کن
ببین تو دیگه حرفم نمی زنی
تو از کجا میدونی
من رئیس این بخش هستم
خب کمک کن باهم فرار کنیم
اینجا من خیلی ناراحتم
تو کسی رو نداری
چرا ندارم
پس تو کی هستی
من مدیر تو هستم
برو بابا حال نداری
قیافت به آبدارچی هم نمیاد
آهان این شد
برگشتی به اصل خودت
چیکار کنم ناهار نخورم
بگو برات نون زیاد بیارن
نون بخوری شنگول میشی
چرا منو شل کردن
چون زدی پرستا رو داغون کردی
مهربان از تو میترسه
بگو بهش بخاطر تو من قاطی کردم
دوستش داری
خیلی
منو یاد مادرم میندازه
هیچوقت منو تنبیه نکرد
همیشه منو بغل می کرد
من میبوسیدمش
عکس مادرت رو نداری
نه ولی نگاه کن
ان گل رو من کشیدم
مادرم هست .
نمیان اینجا
نه منو می بینن حالشون بد میشه
تو چرا دیوونه شدی
یادم نیست
تو بگو
تو هم که همه جا بامن بودی .
یادم نیست
تو مدیری
اره
برو مهربان را بیار .
نمیاد
میاد
برو
خواهش میکنم .
جدا برم
اره برو با مهربان بیا.
من کمی بخوابم .
بری ها .
قسمت ششم
راسته من خیلی خطرناکم
نه بابا شایعه است
پس مهربان چرا نمیاد؟
میاد
جدی،
اره میاد
اهنگ زمان خوردن داروها رو شنیدی میاد
تو گفتی مهربان بیاد ؟
اره من گفتم بیاد این اتاق
آهان اینم اهنگ
تو برو تورو نبینن
در باز میشود
قبل از سینی قرص ها و لیوان اب
دونفر مرد هیکلی وارد میشوند
اورا روی تخت می خوابانند
هر چهار دست و پایش را به تخت خوابش محکم می بندند .
اینکارا چیه ؟
صدای مهربان می اید:
نگران نشو من گفتم
نرم میشود
مردها هردو بیرون می روند
مهربان وارد اتاق بیمار میشود
کنار تخت بیمار می ایستد
چرا آروم نمی گیری تو ؟
تو که پسر خوبی بودی
تو که آروم بودی
هیچ این وضعیت را دوست ندارم
چشمان مهربان همچنان که بیمار را نگاه می کند ، نمور میشود
قول میدی پسر خوبی باشی؟
من ؟ پسر خوبی هستم.
آفرین.
دستی از دور به سرو صورت بیمار می کشد .
در را باز می کند
بفرمایین داخل
دست و پاها ا باز کنید.
آخیش راحت شدم .
قول دادی ها
باشه فقط خودت بیا اینجا .
من با کسی کاری ندارم .
پرستار از جیبش دو شکلات بیرون میآورد و میگوید
بفرما جایزه شما.
من عصرونه برات میارم .
بفرما ، پسر خوب و مهربون
خانم خانم
بله
نگاه کنید ان نقاشی منه
چقدر زیبا کشیدی
ان گل هم شما هستی هم مادرم .
چشمان بیمار و چشمان مهربان
برق میزنند
با دست بای بای میکند و در را قفل میکند.
سکوت همراه با طعم خاص عطر مهربان ترکیب میشوند.
قسمت هفتم
ناباورانه بود
که مهربانی و رویایی گشاده میتواند خشن ترین افراد زندانی ا چون کودکی آرام و دوست داشتنی تبدیل کند .
هر چند بیمار داستان ما دست به خشونت نمی زد .
اما نا آرامی ها و بی خوابی ها و سرکشی او دائمی بود .
دچار بیماری چند شخصیتی نبود اما صبح تا شب با یک نفر دیگر که انجا نبود اما او هم بود و باهم گفتگو و بحث می کردند .
صدای نفر دوم را ما نمی شنیدیم
اما بحث های بیمار یک طرفه نبود .
گویا همیشه او دوشقه شده بود
آنروزها که او آرام و سربازه شده بود توسط پزشک جوان که بتازگی از دانشگاه به درمانگاه آمده بود و در نقش پرستار ویژه او کنار بیمار بود .
بیمار در بود پرستار کمتر باخود حرف میزد اما در نبود او مرتب یکه به. دو میکردند.
یک بار پرستار گفت کی این اتاق بود صدا می امد .
گفت خیلی ها اینجا برای دیدن من می آیند.
بارها مدیر ارشد آمده اینجا و از من کمک خواسته .و بطور کاملحرفهایشان را به پرستار گفت .
پرستار چنین نمونه ای نه خوانده بود و نه دیده بود .گویا بشکل عجیبی مغز و هوش و یاد و خاطره بیمار کامل به دونصف شده و بطور مستقل عمل می کند .
بیشتر از حد سوال پیچ نکرد بیمار را شاید که از او دلگیر شود .
اما همچنان به مطالعه و تحقیق ادامه می داد
و از اینکه بیمارش آرامش دارد هم خوشحال بود .
قسمت هشتم
اولین دیدار
یک ماه گذشت.
در این مدت، مهربان — همان خانم دکتر — طبق برنامهاش، جلسات گفتاردرمانی را در کنار دارودرمانی پیش میبرد.
ناباورانه، بیمار قدمبهقدم با او همراه شد؛ بیهیچ مخالفت و لجاجتی، برخلاف گذشته.
وضعیت جسمی و روانیاش بهتر شده بود، بهطرز دلگرمکنندهای.
اما یک چیز را مهربان کمتر در نظر داشت:
چگونه میتواند وابستگیِ خود به بیمار را کنترل کند؟
چند تن از اساتید باتجربه هشدار داده بودند:
«وقتی بیماریِ بیمار از میان رفت، مراقب باش در بازی روانی دیگری گرفتار نشوی.»
در آغاز و پایان هر دیدار، مهربان با لحنی آرام تکرار میکرد:
«این دیدارها موقتیاند... من همیشه کنار تو نخواهم بود.»
اما آیا بیمار — که در هالهای از رؤیاهای احساسی غوطهور بود — میتوانست آن جمله را بفهمد؟
آیا میدانست روزی این لبخند، این حضور، تمام خواهد شد؟
وقتی در یکی از جلسات با شوق از دیدار مادرش گفت، مهربان در دل گفت:
«این بهترین جملهای بود که از او شنیدهام.»
و لبخند زد، لبخندی از جنس امید و ترس —
ترس از روزی که دیگر این اتاق خالی بماند.
قسمت نهم
دیدار منتفی شد
آن روز، بیمار در دیدار با مهربان به او رو کرد و گفت:
ـ کی میخوای مامانم بشی؟
مهربان خندید:
ـ چه مامانی بشم؟ قرار بود با خانوادت دیدار داشته باشی، نه با من.
بیمار سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ من اونها رو نمیخوام. شما مادرم بشین.
ـ من؟
ـ بله... شما. لباس مادرم رو بپوشین، با همون روسری. بیاین سالن ملاقات.
مهربان جا خورد. لحظهای سکوت کرد.
ـ من که مادرت نیستم.
ـ مهم نیست. اون روز میشی.
ـ نه، این درست نیست.
ـ از نظر من درسته.
ـ من نمیتونم... مادرت ثانیهشماری میکنه برای دیدنت. همه خانواده خوشحالن، دلتنگتن.
ـ نباشن. همینه که گفتم: یا شما، یا هیچکس.
مهربان هرچه گفت، بیمار فقط نگاه کرد.
چشمانش سرد بود، بیاحساس، خیره به نقطهای نامعلوم.
لحظهای مهربان احساس کرد شاید خودش دارد به آن نقطه نگاه میکند...
و هیچکدام نمیدانستند آن سوی نگاه، واقعیت است یا توهم.
قسمت دهم .
بنظر ادامه رابطه درمانگر و بیمار پیچیده شده بود.
با اینکه درمانگر، که ما او را مهربان مینامیدیم، بسیار باهوش و زیرک بود و مراقب بود چنین موردی پیش نیاید، اما نمیدانست که به اینجا میرسد: که بیمار او را جایگزین مادرش میکند.
حتی فکرش را هم نمیکرد که شاید روزی از نظر احساسی به بیمارش وابسته شود.
یادش آمد در همان ترمهای اول دانشکده، دروس عمومی و پایه یک واحد به این درس پرداخته بودند.
و حال خود، در آن تله افتاده بود.
او به راحتی میتوانست با یک درخواست، پایان همکاری خود را با درمانگاه اعلام کند، اما بیمارش چه میکرد؟
بودن او برای بیمار، هر لحظه حکم سلامتی او را داشت و مشخص نبود با رفتن او وضعیت روحی و روانی بیمار چه میشود.
درمانگر مهربان بهترین کار را دیدار خصوصی با مادر بیمار دید و همان روز در دفتر کارش در درمانگاه با مادر بیمار دیدار کرد.
عجیب بود؛ در اولین دقایق دیدار، چهره زیبا و آرام مادر بیمارش، آن هم در میانسالی، و صدا و لحن آرام او، چنین فردی را قابل ستایش نشان میداد.
چشمان مادر دریایی از غم و شادی صبورانه بود.
او از علاقه و عشقش به فرزندش گفت و از اینکه چقدر دلتنگ او و صدایش شده، و در تلاش بود بیش از این خود را مغموم نشان ندهد، و از اینکه فهمید با دکتر درمانگر او دیدار دارد خوشحال شده بود.
چهره خاص و ساده ملیح درمانگر او را جذب خود کرده بود و متوجه محبت ذاتی او از نگاهش شد.
دکتر نمیدانست چطور شرایط را بگوید و خود را در برابر بزرگی مادر بیمارش ناتوان میدید.
وقتی مادر پرسید:
ـ کی میتوانم پسرم را ملاقات کنم؟
رنگ مهربان پرید و نمیدانست چه بگوید.
برای آنها چای و شیرینی آوردند.
مادر گفت:
ـ من حتماً همین امروز پسرم را بغل میکنم.
چشمانش اشکآلود شد و نتوانست ادامه دهد.
دکتر خود را در تلهای دید که خودش آن را مهیا کرده بود و در آن لحظه حرفی برای گفتن نداشت.
ـ بفرمایید، چایتان سرد میشود.
لحظات عجیبی بود؛ مادر در تب دیدار فرزندش میسوخت، و دکتر مانده بود که به مادر بیمارش چه بگوید؟؟؟
قسمت یازدهم
ملاقات سهنفره
اتاق کوچک درمانگاه، میز با چای و شیرینی، و سه نگاه منتظر.
مهربان ایستاده بود، دستها را پشتش گره کرده.
مادر آرام گفت:
ـ بالاخره تونستم بیام، دلم براش تنگ شده بود.
بیمار پاهایش را تاب داد:
ـ مامان... میشه نزدیکم بشینی؟
مهربان:
ـ راحت باشین. من فقط مراقبم که همه چیز خوب پیش بره.
مادر دستش را روی دست بیمار گذاشت:
ـ من اینجا هستم، اما دکتر هم اینجاست که کمکمون کنه.
بیمار نگاه مهربان را جستوجو کرد:
ـ میخوام هم شما باشین، هم مهربان…
مهربان در دلش لرزید:
«مرزها رو نگه دار… لحظهای غفلت، همه چیز از دست میره.»
چای خورده شد، حرفها زده شد، اما هر نگاه پر از انتظار و وابستگی شکننده بود.
وقتی جلسه تمام شد، مهربان گفت:
ـ به یاد داشته باشین، ملاقاتها موقتی هستند.
بیمار آهی کشید:
ـ موقتی یا همیشگی… همین الانش هم خوبه.
مهربان سکوت کرد، میدانست که این سهنفره خط باریکی از آرامش است، اما در کمین، فروپاشی لحظهای را انتظار میکشد.
قسمت دوازدهم
آمادهسازی بیمار برای جدایی
چند دیدار و جلسه سهنفره گذشته بود. بیمار کمکم به مادرش وابسته شده بود و حضور او، آرامش و امنیت واقعی میآورد. مادر، با عشق حقیقی و صبورانهاش، توانسته بود جایگاه خود را تثبیت کند و حضور مهربان را بهعنوان راهنما و نظارهگر پذیرفته بود.
مهربان ایستاده بود و به آرامی نگاه میکرد: نه دخالت بیش از حد، نه فاصله بیش از حد.
در دلش میدانست لحظهی جدایی نزدیک است.
جلسه آغاز شد: چایها روی میز، شیرینیها کنارشان. مهربان به مادر نگاه کرد و گفت:
ـ تو الان میتوانی مراقب باشی، من فقط همراه و راهنما هستم.
مادر لبخند زد و دستش را روی دست بیمار گذاشت:
ـ تو همیشه ایمنی خودتو حس میکنی، ولی من کنارت هستم.
بیمار کمی سرش را تکان داد، نگاهش بین مادر و مهربان نوسان داشت.
ـ یعنی… شما هم میرید؟
مهربان لبخند کوتاهی زد، آرام:
ـ روزی خواهد رسید که من نیستم، اما تا وقتی هستم، کمک میکنم که تو و مادرت با هم آرامش داشته باشید.
بیمار چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. حس کرد حمایت واقعی مادر، نه نقش نمایشی مهربان، میتواند جای خالی او را پر کند.
مهربان در دلش گفت:
«تمام تلاش من این بود که او را به خود متکی کنم، نه وابسته به من… و حالا، وقت رفتن است.»
چند لحظه سکوت کرد. سپس با آرامش ادامه داد:
ـ ملاقاتها ادامه دارند، اما من دیگر در کنار شما نخواهم بود. اعتماد کن، تو و مادرت میتوانید از پسش بر بیایید.
بیمار لبخند کوتاهی زد، کمی ترسیده و کمی آرام، اما آماده.
مادر دستش را محکم گرفت، نگاهش پر از اعتماد و عشق:
ـ میدانم، تو میتوانی.
مهربان سکوت کرد، نگاهش به دو نفر دوخته شد، و در دلش میدانست که ماموریتش با موفقیت به پایان رسیده است، اما هنوز پیچیدگی و شکنندگی این رابطه، خاطرهای تلخ و شیرین در ذهن همه باقی میماند.
قسمت سیزدهم...
اتاق خصوصی بیمار
از زمانی که صحبت از رفتن مهربان شده بود ذر ظاهر بیمار
هیچ مخالفتی نکرد بخصوص با امدن مرتب مادرش اما دست به کاری زد که در بلند مدت خطرناک میشد.
هیچ کدام از سه وعده دارو هایش را میل نمی کرد .
از درون احساس کرده بود که ذراین مدت احتمالا پرستار مهربانش به او دروغ رفتار می کرد .
مدتها بود با خودش درگیری فکری ذهنی نداشت اگر هم داشت بلند بلند حرف نمی زد .
ان شب که زمان خواب کل آسایشگاه بود .
از تخت امد پایین جلوی شیشه که با نرده بین او و شیشه فاصله زیادی بود ایستاد .
باز شروع کردی
اره شروع کردم
چرا
خودت که میبینی اونم دروغ می گفت .
کلک میزد بمن
الکی میگفت دوستم داره
چرا
باتو که خیلی خب بود روزی دوبار تورو میبرد محوطه و باهم قدم می زدید .
مگر میشه
اره که میشه
میخواست بفکر خودش منو درمان کنه .
دید بهتر شدم
مادرم رو آورد منو ببینه
و
گفت میخاد بره .
خب بره
مادرت که هست ، چه بهتر .
اره مادرم هست خیلی خوبه
اما چرا باید بره
پس منو دوست نداره
اگر بره من دیگه من الان نیستم
یعنی چی من الان نیستم
یعنی یکی دیگه میشم
که حتی تورو هم نمیشناسم
چرند نگو
چرند خودت نگو ، چرند نگو .
تو که حالیت نیست
نه تو حالیت است .
برو بزار باد بیاد
بیمار با عصبانیت خودرا پرت کردی روی رختخوابش.
قسمت چهاردهم
آخرین دیدار
هوای عصر بیمارستان بوی باران میداد. برگهای خیس در حیاط زیر نور چراغها برق میزدند. مهربان طبق معمول، پروندهی بیمار را در دست داشت و با گامهای آهسته به سوی اتاق خصوصی او میرفت. در راهرو، مادر بیمار با لبخندی لرزان به او گفت:
ـ امروز حالش خیلی بهتره… منتظرتونه.
مهربان لبخند زد، اما دلش سنگین بود. در اتاق را آهسته باز کرد. بیمار روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، نگاهش را از بیرون برنگرداند. فقط گفت:
ـ میدونستم امروز میای.
ـ بله، اومدم که باهم صحبت کنیم.
ـ درباره رفتنت؟
ـ درباره اینکه قراره برگردی به زندگی عادیت، با مادرت، بیرون از اینجا.
سکوت. صدای باران بلندتر شد. بیمار لبخند کمرنگی زد و گفت:
ـ میتونی نری؟ فقط امروز نه… فردا برو.
ـ من قول دادم بمونم تا مطمئن شم حالت خوبه، و الان خوب شدی.
بیمار آهی کشید.
ـ میدونی؟ بعضی شبها با خودم حرف میزنم… با صدایی که میگه هنوزم هستی. شاید اون صدا رو هم باید درمان کنم.
ـ اون صدا بخشی از توئه. قراره کمکم خودت باهاش کنار بیای.
بیمار برگشت، چشم در چشم مهربان شد.
ـ فقط یه چیزو بدون… من دیگه به مادرم دروغ نمیگم. فقط به خودم گفتم تو برمیگردی.
مهربان دستش را روی شانهی او گذاشت. لحظهای مکث کرد. هیچ کلمهای پیدا نمیشد. فقط گفت:
ـ قول بده داروهاتو بخوری.
ـ قول میدم…
اما نگاهش جای دیگری بود.
مهربان برخاست. مادر پشت در ایستاده بود. صدای باز شدن در اتاق، شبیه صدای بریدن نخ نازکی بود.
بیمار به شیشه خیره ماند تا تصویر مهربان در آن کوچک و کوچکتر شد، تا محو.
لبهایش بیصدا جنبید:
ـ اون میره، ولی برمیگرده… نه؟
هیچکس جواب نداد.
فقط باران آرامتر شد.
و در پروندهی روی میز، زیر تاریخ روز آخر، یادداشت کوتاهی نوشته شده بود:
«درمان پایان یافت. اما رؤیا… ادامه دارد.»