ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

این روزهای ما...

این روزهای ما
این روزهای ما

کلافه‌کننده است.
تو هوای گرم و خشک تهران،
یا برق نیست،
یا آب قطع می‌شود.

وای به روزی که محل کار یا منزل
طبقه فلانم باشد!
هن و هن هی پله رو برو بالا،
مگر می‌رسی؟
مسیر قله دماوند رو می‌رفتیم زودتر به قله می‌رسیدیم.
اینم وضعیت آسانسور.

کار داریم، حال نداریم.
حال داریم، برق نداریم.
برق داریم، آب نداریم.
عجب جوک بی‌مزه‌ای شده روزگارمان!

حقوق می‌خوان، درآمد نداریم.
کار می‌گیریم، پول نمی‌دهند.
پول می‌دهند با ناز و عشوه.

هزینه دوماه اجاره دفترمون ندادیم.
مامور برق می‌آید، فیش هزینه می‌آره:
وای‌فای کار نمی‌کند، می‌گوید آبونمان لطفا!

بدون وای‌فای، باید آب تو ها ون بکوبیم.
مجبور شدیم ها ون مسی رو رد کنیم
پول آبونمان وای‌فای رو بدیم.

آب نداریم.
آبدارچی رفته دو باکس آب معدنی بخره.
سوپر مارکتی گفته: حساب دفتری‌تون نجومی شده، باید وام بگیرین.

همین امروز کارمندامون تجمع کردند:
«ما پول می‌خواهیم یالا!»
«ما نداریم و فعلاً صبر کنید نداریم.»

فکر کنم تحت تأثیر قسمت آخر سریال
مسخره تا سیان می‌خوان شورش کنند.

رئیس چک چند ماهه بدهید؟
ندارم.
طلا بفروشید؟
ندارم.
ماشین بفروشید؟
قبلاً فروختیم.

خانواده ما امیدش شما و ماهستیم.
گند زدید بابا همتون!
رو چی ما حساب کردین؟
رئیس: متأسفم.

نفری یک سیستم و لوازمش زدن زیر بغل و رفتند.

زنگ بزنید!
هاج و واج موندم.

نه برق داریم،
نه آب داریم.
تو دیگه کجا میری آقا مرتضی؟
رئیس: دستم به دامنت، وضعمون خیلی خِیته!

این‌ها چیه بسته‌بندی کردی؟
ویولون هست؟
مگر تو ساز می‌زنی؟
اره، من رفتم صداش رو می‌شنوی.

باز کن آقا!
غارتگر شدی آقا مرتضی؟
نه.

فهمیدم آبدارچی هم تحت تأثیر بخش آخر سریال تاسیان قرار گرفته.

حرف بزنم؟
منو از پنجره پرت می‌کند تو کوچه و خیابان.
باشه، تو هم برو...

دفتر خالی خالی شده بود.
چهار پنج تا مبل رنگ‌ورو رفته مونده بود.
کلی سیم و بساط سیم‌کشی.

تلفن شرکت هم زرت و زرت زنگ می‌زند.
بله؟
بله؟
چرا جواب نمی‌دی؟

چیه؟
چیه چیه؟
چقدر عصبانی!
حرف واجب داری بگو.

می‌گم خبرداری چند روز تعطیله؟
چرا؟
بی‌آبی.
خب که چی؟
بریم.
کجا؟
ایستگاه منو گرفتی‌ها.

چه ایستگاهی؟
بابا!
عزیز!
برادر!
دورت بگردم!

دفترمو غارت کردند.
شده کویر لوت!
راست می‌گی.
باشه بریم یزد.
کویر هم بریم.

گوشی رو قطع کردم.
رفتم یخچال آب بخورم،
خالی خالی.

دلم می‌خواست داد بزنم.
افتادم رو مبل،
چشامو بستم.
نفس عمیق کشیدم.

با تمام قدرت و توانم فریاد زدم:
«خداااااااااااااااا!»

خودم ترسیدم.
دیدم دارند منو تکون می‌دهند.
خانم!
رئیس!
خانم جان!

چشامو باز کردند.
کارمندام همه دورم جمع بودند.
ترسیدم.

شما؟
خانم رئیس؟
خوبی؟

بلند شدم، نشستم.
رنگ همه از فریادم پریده بود.

آقا مرتضی همه را پراکنده کرد.
چاره رئیس دست منه.

رفت، چند دقیقه بعد یک دم‌نوش خوش‌عطر و آرام‌بخش برام آورد.

تازه دو زاریم افتاد.

حالا این خواب بود؟
یا اون یکی خواب بود؟

آب
۱۶
۱۰
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید