ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ ماه پیش

صدای سکوت....

جنی هاینز (Jenny Haynes)، که حالا با نام تری (Trisha) شناخته می‌شه، یکی از مشهورترین موارد واقعی اختلال هویت تجزیه‌ای در جهانه. او در کودکی قربانی تجاوزهای وحشیانه‌ی پدرش بود—نه یک‌بار، بلکه به‌صورت مکرر و سیستماتیک. این سوءاستفاده‌ها آن‌قدر شدید و مداوم بودن که روان او برای بقا، بیش از ۲۵۰۰ شخصیت مختلف خلق کرد. هرکدوم از این شخصیت‌ها، بخش خاصی از خاطرات یا هیجانات دردناک رو در خودشون نگه داشتن.
جنی هاینز (Jenny Haynes)، که حالا با نام تری (Trisha) شناخته می‌شه، یکی از مشهورترین موارد واقعی اختلال هویت تجزیه‌ای در جهانه. او در کودکی قربانی تجاوزهای وحشیانه‌ی پدرش بود—نه یک‌بار، بلکه به‌صورت مکرر و سیستماتیک. این سوءاستفاده‌ها آن‌قدر شدید و مداوم بودن که روان او برای بقا، بیش از ۲۵۰۰ شخصیت مختلف خلق کرد. هرکدوم از این شخصیت‌ها، بخش خاصی از خاطرات یا هیجانات دردناک رو در خودشون نگه داشتن.

او در دامدگاه، با حضور برخی از این شخصیت‌ها، علیه پدرش شهادت داد. شخصیتی به نام «Symphony» که یک دختر بچه‌ی ۴ ساله‌ست، و «Muscles» که یک مرد قوی‌پنجه و محافظت‌گر بود، در جلسات دادگاه حرف زدن. این پرونده، اولین مورد در استرالیاست که دادگاه، هویت‌های مختلف یک فرد رو به رسمیت شناخت و حکم محکومیت ۴۵ سال حبس برای پدر صادر کرد.

با توجه به متن بالا

تلاش کردم بطور خلاصه داستان زندگی دردناک تریشا را بنویسم .

کل اطلاعات بنده همان متن بالا بود که تلاش کردم پازل زندگی دردناک تریشا را بچینم .

امید که به جان و دلتان نشسته باشد .

تریشا جان تو تنها نیستی ....

دختربچه‌ای چهار ساله گوشه‌ی اتاق تاریک نشسته بود. عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود و نفس‌های بریده‌اش مثل تیک‌تیک ساعتی قدیمی در فضا می‌پیچید. صدای قدم‌های سنگین پدر در راهرو نزدیک می‌شد. قلب کوچک او چنان می‌کوبید که انگار می‌خواست از سینه‌اش بیرون بپرد.

اما درست در همان لحظه، اتفاقی عجیب افتاد:

او دیگر تنها نبود.

صدای آرام دختری دیگر در گوشش پیچید: «من این درد رو به یاد می‌سپارم… تو فقط بازی کن.»

و ناگهان دختربچه‌ای تازه، بی‌خبر از رنج، عروسک را در هوا چرخاند و خندید.

چند شب بعد، وقتی فریادها شدیدتر شد، صدای مردی قوی و مطمئن برخاست: «از حالا من مراقبت می‌کنم.» و او با قامت محکم و دست‌هایی گره‌کرده جلو آمد، گویی می‌توانست جلوی همه چیز بایستد.

هر بار که ترس و درد فراتر از توان یک کودک می‌شد، «یکی دیگر» ظاهر می‌شد؛ یکی برای گریه کردن، یکی برای فراموشی، یکی برای امید بستن. سال‌ها گذشت و خانه‌ی تاریک ذهنش پر شد از صدها و هزاران صدا و چهره.

روزی در دادگاه، وقتی قاضی از او خواست شهادت بدهد، صدای دختربچه‌ی چهارساله دوباره به گوش رسید؛ همان که اسمش «سمفونی» بود. پشت میکروفون ایستاد و با صدایی لرزان گفت: «من همه‌چیز را به یاد دارم…»

در آن لحظه، همه فهمیدند این زن، تنها یک نفر نیست؛ او هزاران نفر است. و هرکدامشان، تکه‌ای از بقا.

سالن دادگاه :

سالن دادگاه ساکت بود. قاضی با دقت به زنی نگاه می‌کرد که پشت میکروفون ایستاده بود. اما این زن، ناگهان تغییر کرد؛ بدن همان بود، اما نگاه، صدا و حتی حالت ایستادنش متعلق به یک دختر بچه‌ی چهارساله بود.

دختربچه خودش را معرفی کرد:

«اسم من سمفونی‌ه… من از اون شب‌ها می‌خوام بگم.»

صدایش لرز نداشت، شفاف و مستقیم بود؛ مثل کسی که سال‌ها منتظر همین لحظه مانده باشد. حضار نفس‌ها را در سینه حبس کردند. و او ادامه داد:

«اون هر شب می‌اومد… پدرم. در رو قفل می‌کرد، چراغ رو خاموش می‌کرد… من خیلی کوچیک بودم، نمی‌فهمیدم چرا بدنم درد می‌گیره. فقط می‌خواستم فرار کنم. اما راهی نبود…»

کلمات، مثل خنجری در هوا می‌پیچیدند. زنِ بزرگسال، حالا نبود؛ جای او کودکی ایستاده بود که بی‌هیچ پرده‌ای حقیقت را فاش می‌کرد.

قاضی آهسته پرسید: «تو کی هستی؟»

سمفونی لبخند تلخی زد: «من یکی از اون‌هایی هستم که ساخته شد… تا اون شب‌ها رو به یاد بیاره. تا اونی که اصلی بود، بتونه زنده بمونه.»

سالن در سکوتی سنگین فرو رفت. حالا دادگاه نه فقط با یک قربانی، بلکه با ده‌ها و صدها صدای درون یک بدن روبه‌رو بود.

ادامه دادگاه :

سالن دادگاه هنوز در سکوت بود. صدای سمفونی در گوش‌ها مانده بود. قاضی چیزی ننوشت، فقط با دقت نگاهش می‌کرد. و درست در همان لحظه، نگاه دخترک گم شد… انگار پرده‌ای کنار رفت، و همه‌ی حاضران ناخواسته به گذشته کشیده شدند.

سال‌ها پیش…

اتاق تاریک بود. دیوارها بوی رطوبت و ترس می‌دادند. دخترک روی تخت نشسته بود، پاهایش را جمع کرده بود و عروسکش را در آغوش می‌فشرد. صدای قدم‌های پدر در راهرو مثل طبل جنگ نزدیک می‌شد.

در باز شد.

او با سایه‌ای سنگین وارد شد. نفس‌هایش بوی الکل و خشم می‌داد.

دست‌های بزرگش، کودک را از تخت کندند.

جیغ زد، اما صدا در گلویش شکست. کسی نیامد.

سکوت خانه، با گریه‌های خفه‌ی کودک پر شد.

در همان لحظه، ذهن کوچک او دست به کاری زد که هیچ بزرگسالی نمی‌توانست: یک «دیگری» ساخته شد.

دخترک دیگر، چشم‌هایش را بست و خندید. انگار هیچ‌چیز نمی‌دید.

درد را به او نسپردند. او فقط عروسک را چرخاند و گفت: «بازی کنیم!»

و «من اصلی» برای لحظه‌ای از رنج نجات یافت.

اما این پایان نبود.

شب‌ها یکی پس از دیگری تکرار شدند. هر بار، وحشت تازه‌ای. هر بار، شکستن دوباره‌ای. و هر بار، «یکی دیگر» متولد شد:

یکی برای نگه داشتن زخم‌ها.

یکی برای قوی بودن و مقابله.

یکی برای خاموش کردن فریادها.

یکی برای حفظ امید به اینکه روزی نجاتی خواهد آمد.

خانه، آرام‌آرام پر شد از صداها و چهره‌هایی که فقط در ذهن کودک زنده بودند. هیچ‌کس جز او آن‌ها را نمی‌دید.

و سال‌ها بعد، در دادگاه، همان صداها حالا یکی‌یکی برمی‌گشتند. سمفونی، کودک که نخستین شاهد ان ساعات پردرد شکنجه بود .

دادگاه ادامه دارد :

دادگاه در سکوتی سرد فرو رفته بود. قاضی مدام عینکش را روی بینی جابه‌جا می‌کرد، انگار می‌خواست مطمئن شود آنچه می‌بیند واقعی‌ست.

زن مقابلش ــ یا شاید دخترک چهارساله‌ای که درون او زنده بود ــ آرام گفت:

«اسم من سمفونی‌ه… من اون شب‌ها رو دیدم. وقتی پدر چراغ رو خاموش می‌کرد… من مجبور شدم همه‌چیز رو نگه دارم، چون اون یکی… دیگه نمی‌تونست.»

چشم‌های حضار پر از اشک شد. و ناگهان بدن زن لرزید. شانه‌هایش بالا کشید، صدا بم شد، و قامتش محکم‌تر به نظر آمد.

صدای تازه‌ای برخاست:

«من «ماسلز» هستم. من وقتی ساخته شدم که دیگه گریه فایده نداشت. اون شب، وقتی پدرش کمربند رو برداشت و زد، من جلو اومدم. چون کسی باید دفاع می‌کرد… حتی اگه هیچ سلاحی نداشتم. من مشت‌هام رو گره کردم. من قول دادم ازش محافظت کنم.»

و در همان لحظه، ذهن همه به عقب پرت شد:

خانه‌ی قدیمی.

صدای شلاق کمربند در فضا پیچید. کودک با وحشت به گوشه‌ای خزید. و ناگهان در ذهنش مردی قوی‌پنجه شکل گرفت؛ بازوهایی ستبر، سینه‌ای پهن. او فریاد زد: «دیگه بسّه! من این درد رو می‌گیرم!»

کودک برای چند لحظه احساس کرد دیگر تنها نیست.

دادگاه دوباره برگشت به حال. «ماسلز» سرش را بالا گرفت:

«من هنوز اینجام… برای همون دختربچه.»

قاضی مکثی کرد، و پرسید: «چند نفر مثل شما وجود دارن؟»

زن ــ که حالا میان دو هویت در نوسان بود ــ لبخند تلخی زد:

«خیلی‌ها… هزاران نفر. هرکسی برای کاری ساخته شد. یکی برای گریه، یکی برای فراموشی، یکی برای زنده نگه‌داشتن امید…»

ناگهان صدای ظریف و آرامی به میان آمد، صدایی کودکانه‌تر از سمفونی:

«من هم هستم… من اون روز ساخته شدم که مامانم توی آشپزخونه نشسته بود و هیچی ندید. من امیدم… هنوز باور دارم یه روز همه‌چی خوب می‌شه.»

و باز، گذشته زنده شد:

کودک در اتاق گریه می‌کرد، اما مادر در آشپزخانه نشسته بود، بی‌حرکت، با چشم‌هایی خالی. ذهن کودک نمی‌توانست تحمل کند که هیچ پناهی نیست. پس «امید» ساخته شد، با لبخندی ساده و باوری کورکورانه: شاید فردا بهتر باشد.

دادگاه سنگین‌تر شد. هر هویت بخشی از حقیقت را می‌گفت. مثل پازلی که آرام‌آرام کامل می‌شد.

و پدر ــ مردی که حالا پشت میله‌های سرد نشسته بود ــ فقط سر پایین انداخته بود. هیچ‌کس نمی‌دانست به چه فکر می‌کند؛ اما حقیقت در برابرش ایستاده بود: حقیقتی که ۲۵۰۰ تکه داشت.

دادگاه ادامه دارد

سالن دادگاه پر از نفس‌های سنگین بود. قاضی با خودکار روی کاغذ ضرب گرفت، انگار می‌خواست تمرکزش را حفظ کند. ناگهان بدن زن دوباره لرزید. سرش پایین افتاد، بعد با حرکتی ناگهانی بالا آمد.

این‌بار صدای خشنی به گوش رسید:

«من «شَدو» هستم… سایه. من ساخته شدم برای اینکه همه‌چیز رو پنهان کنم. برای اینکه هیچ‌کس بو نبره چه جهنمی توی این خونه جریان داره. من یاد گرفتم لبخند بزنم، وقتی بدنش می‌سوخت. یاد گرفتم توی مدرسه بگم همه‌چی خوبه. اگه من نبودم، اون زنده نمی‌موند… چون دنیا هیچ‌وقت حقیقت رو تحمل نمی‌کنه.»

جمعیت به هم نگاه کردند. و ناگهان همه‌چیز تار شد، پرده‌ی دیگری کنار رفت:

فلش‌بک

کلاس درس. دخترک روی صندلی نشسته بود. معلم پرسید: «حالت خوبه؟ چرا بازو‌هات کبوده؟»

و «شَدو» لبخند زد. آرام گفت: «افتادم از تاب.»

معلم سری تکان داد و باور کرد. هیچ‌کس نفهمید.

این بود کار او: پنهان‌کاری، تا زندگی ادامه پیدا کند.

دادگاه دوباره به حال برگشت. قاضی بی‌اختیار دستش را روی پیشانی گذاشت.

بدن زن دوباره تغییر کرد. این بار صدای خش‌دار و خسته‌ای آمد:

«من «خاطره»‌ام… من اون چیزایی رو نگه داشتم که هیچ‌کس دیگه طاقت نداشت. خون، بوی عرق، فریادهای خفه، و نگاه‌های پر از ترس… همه پیش منه. من یه انبارم، پر از صحنه‌هایی که هیچ‌وقت نباید اتفاق می‌افتاد. ولی اگه من نمی‌بودم، اون کاملاً فراموش می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌فهمید چی به سرش اومده.»

چشم‌هایش خیس شدند. و باز گذشته زنده شد:

فلش‌بک

شب‌های متوالی، پدر با خشم وارد اتاق می‌شد. کودک هر بار می‌خواست فرار کند، اما پاهایش یخ می‌زدند. تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که نگاهش را ببندد. آن‌وقت «خاطره» جلو می‌آمد. همه‌چیز را ثبت می‌کرد، تا کودک بتواند زنده بماند.

در سالن دادگاه صدای هق‌هق شنیده شد. یکی از هیئت منصفه گریه می‌کرد.

زن روی صندلی آرام شد. برای چند لحظه هیچ‌کس چیزی نگفت. بعد صدای کودکانه‌ای دوباره آمد، خیلی آرام، مثل نجوا:

«من کوچیک‌ترین‌شونم… من هنوز چهار سالمه. من همیشه همون‌جا موندم. من بازی می‌کنم، آواز می‌خونم، می‌خندم… چون اگه من نباشم، هیچ‌کس یادش نمیاد زندگی فقط درد نیست. من اون بخش معصومشم که هنوز باور داره دنیا می‌تونه مهربون باشه.»

قاضی به آرامی گفت: «تو همون سمفونی هستی؟»

کودک سری تکان داد و لبخند زد.

«من اولین‌شون بودم… ولی نه آخرین.»

سالن دوباره در سکوت فرو رفت. همه فهمیده بودند این بدن، یک انسان تنها نیست. این بدن، شهری‌ست پر از صداها، پر از حافظه‌ها و اشک‌ها.

و در انتهای سالن، پشت میله‌ها، پدر نشسته بود. چشم‌هایش خالی بود، اما دست‌هایش می‌لرزیدند. هیچ هویتی نبود که او را نجات بدهد.

دادگاه ادامه دارد. :

سالن دادگاه هنوز در بهت بود.

زن روی صندلی آرام گرفت، نفسش عمیق شد. ولی ناگهان دوباره تغییر کرد؛ حالا صدایش تند و پرهیجان بود:

«من «لیلا» هستم… من وقتی به دنیا اومدم که اون داشت خفه می‌شد از ترس. من یاد گرفتم بخندم، شوخی کنم، همه‌چیز رو سبک جلوه بدم. کار من این بود که بگم "بی‌خیال، مهم نیست!"… تا اون لحظه‌ای بتونه دوباره نفس بکشه.»

فلش‌بک:

یک شب پدر بعد از آزار، دخترک را تهدید کرد: «اگه چیزی بگی، می‌کشمت.»

کودک یخ زده بود. قلبش می‌خواست از کار بیفتد.

و درست همان لحظه «لیلا» پدیدار شد؛ لبخندی مصنوعی روی صورت گذاشت و در ذهن گفت: «ولش کن، مهم نیست! بیا بازی کنیم.»

و ترس، برای چند دقیقه عقب رفت.

زن در دادگاه سرش را تکان داد. صدای دیگری از گلویش برخاست، بم، آرام، و سنگین:

«من «سنگ» هستم. وقتی ساخته شدم که بدنش دیگه توان نداشت. کار من بی‌حس کردنه. من درد رو خاموش می‌کنم. وقتی کبود می‌شد، وقتی خون می‌اومد، من همه‌چیز رو یخ می‌کردم. نه اشکی، نه دردی… هیچی.»

فلش‌بک:

کودک بعد از آزار روی تخت افتاده بود. بدنش می‌سوخت. اگر گریه می‌کرد، پدر دوباره خشمگین می‌شد. پس «سنگ» آمد. پوست، بی‌حس شد. اشک‌ها خشکیدند. دخترک به سقف نگاه کرد، بدون هیچ حرکتی. گویی مرده بود. اما زنده ماند.

زن دوباره تغییر کرد. این‌بار صدایش نرم بود، شبیه مادرانه‌ای نامرئی:

«من «مراقب» هستم. وقتی دیدم هیچ‌کس ازش نگه‌داری نمی‌کنه، مجبور شدم بیام. من برایش لالایی می‌خوندم، زخم‌هاش رو در خیال می‌بستم، و می‌گفتم فردا بهتر می‌شه. بدون من، اون هیچ پناهی نداشت.»

فلش‌بک:

کودک شب‌ها تنها در رختخواب گریه می‌کرد. مادرش در اتاق دیگری غرق در افسردگی بود. هیچ دستی برای نوازش نبود. آن‌وقت «مراقب» ظاهر شد. دستی خیالی روی موهایش کشید، لالایی‌ای در گوشش زمزمه کرد: «بخواب کوچولو… من اینجام.»

و بعد، ناگهان دادگاه لرزید از صدایی پر از خشم:

«من «شکارچی»‌ام. من وقتی ساخته شدم که فهمید دیگه هیچ‌کس عدالت نمی‌آره. من سوگند خوردم روزی انتقام بگیرم. من اون بخش تاریک و خشمگینشم. همونی که آماده‌ست به همون اندازه زخمی بزنه.»

فلش‌بک:

یک روز پدر با خشونت، او را به زمین کوبید. کودک در ذهن فریاد زد: «کاش تو هم بسوزی! کاش کسی تو رو بکشه!» و همان لحظه «شکارچی» متولد شد. او خنجر خیالی در دست داشت، پر از کینه.

دادگاه در سکوتی فرو رفت که سنگین‌تر از هر فریادی بود.

قاضی به آرامی گفت: «چند نفرین شما؟»

زن، در حالی که میان صداها نوسان داشت، خنده‌ای تلخ کرد:

«هزاران نفر… هرکدوممون برای یه دلیل. یکی برای نگه‌داشتن درد. یکی برای قوی بودن. یکی برای فراموش کردن. یکی برای امید. یکی برای انتقام… ما همه اینجاییم، چون یه دختر کوچیک تنها بود. و اگه ما ساخته نمی‌شدیم، اون الان زنده نبود.»

ادامه دادگاه :

زن روی صندلی بی‌قرار شد. دست‌هایش لرزیدند. حضار می‌دانستند چیزی در حال تغییر است.

ناگهان قامتش کشیده‌تر شد، شانه‌هایش پهن‌تر به نظر آمد، و صدایی پرطنین و مطمئن از گلویش برخاست:

«من «ماسلز» هستم… مردی قوی، بازوانی ستبر، سینه‌ای پهن. وقتی اون دخترک بارها شکست، من ساخته شدم. من سپر شدم. من دیوار شدم. اگه من نبودم، پدرش خیلی وقت پیش نابودش کرده بود. هر بار که درد می‌اومد، من جلو رفتم. من قول دادم هیچ‌وقت نذارم اون تنها بمونه.»

او با چنان قدرتی این را گفت که انگار تمام سالن دادگاه در سایه‌اش قرار گرفت. حتی سربازان کنار در، ناخودآگاه صاف ایستادند.

و ناگهان فلش‌بک باز شد:

اتاق تاریک. پدر به سمت تخت آمد. کودک از وحشت یخ زد. و در همان لحظه، در ذهن او مردی قوی‌هیکل شکل گرفت. مشت‌هایش گره شد. فریاد زد: «بسه! از اینجا برو!»

شاید پدر چیزی نشنید، اما کودک حس کرد تنها نیست. او حالا «محافظی» داشت.

دادگاه دوباره به حال برگشت. «ماسلز» مستقیم به قاضی نگاه کرد:

«ما همه اینجاییم، چون عدالت باید اجرا بشه. حالا وقتشه اون مرد ــ پدر ــ پاسخ بده.»

صدای همهمه در سالن پیچید. قاضی چکش را کوبید. سکوت بازگشت.

سپس با صدایی محکم گفت:

«این دادگاه با توجه به شهادت‌ها، مستندات پزشکی و اعترافات غیرمستقیم… پدر متهم را به ۴۵ سال زندان محکوم می‌کند.»

زن روی صندلی لرزید. صدای سمفونی ــ همان دخترک چهار ساله ــ به آرامی آمد:

«یعنی دیگه نمی‌آد سراغمون؟»

«ماسلز» سرش را پایین آورد و نرم گفت:

«نه کوچولو… دیگه نه. از حالا به بعد، من اینجام. و تو امنی.»

صدای گریه‌ی حضار سالن را پر کرد.

و زن ــ که درونش هزاران صدا بود ــ آرام اشک ریخت.

برای اولین‌بار، اشکی نه از ترس، که از رهایی.

دادگاه تمام شد .

درها باز شدند و جمعیت پراکنده شد. نور آفتاب بعد از سالن تاریک مثل چاقویی در چشم زن فرو رفت.

او آهسته قدم برداشت. بیرون، خبرنگاران می‌خواستند چیزی بدانند، اما او چیزی نگفت. فقط لبخند محوی زد ــ لبخندی که هزاران نفر درونش سهمی داشتند.

شب اول بعد از دادگاه، در خانه‌اش سکوت حکمفرما بود.

برای اولین بار دیگر خبری از ترس نبود. اما ذهنش همچنان پر بود از صداها.

سمفونی، کودک چهارساله، آرام پرسید:

«واقعاً دیگه تموم شد؟»

ماسلز، با صدایی محکم، جواب داد:

«آره کوچولو… اون دیگه برنمی‌گرده.»

اما در همان لحظه، «سنگ» گفت:

«ولی دردها هنوز هست. بدن یادشه.»

و «مراقب» با لحن آرام مادرانه زمزمه کرد:

«ما حالا وقت داریم بهبود پیدا کنیم. عجله نکنین.»

زن روی تخت دراز کشید. احساس کرد درونش مثل یک شهر شلوغ است؛ کوچه‌ها پر از صدا، پر از چهره، پر از گذشته. دادگاه فقط یک دیوار را فرو ریخته بود. حالا باید یاد می‌گرفت چطور با این جمعیت زندگی کند.

روزها گذشت. او وارد جلسات درمان شد. روان‌درمانگرش به او گفت:

«این شخصیت‌ها دشمن تو نیستند. اونا تکه‌های تو هستن. هرکدوم یه بار به دوش کشیدن تا تو زنده بمونی. حالا وقتشه باهاشون هم‌زیستی کنی.»

در یکی از جلسات، لیلا ــ همان پرشور و شوخ ــ ظاهر شد و گفت:

«می‌دونی؟ شاید ما بتونیم زندگی تازه‌ای شروع کنیم. بخندیم، سفر کنیم، حتی عاشق بشیم…»

زن مکث کرد. لبخند زد.

بعد از سال‌ها، برای اولین بار نه فقط نجات، بلکه زندگی در ذهنش جرقه زد.

البته همیشه آسان نبود. بعضی شب‌ها کابوس برمی‌گشت. «شکارچی» خشمگین می‌شد و می‌خواست همه‌چیز را خراب کند. اما «ماسلز» محکم می‌ایستاد. «مراقب» آرام می‌کرد. و سمفونی، همان کودک چهار ساله، حالا کمی شجاع‌تر شده بود.

سال‌ها طول کشید. ولی کم‌کم، زن یاد گرفت این هزاران صدا را مثل گروهی بزرگ بپذیرد. دیگر آن‌ها را نفرین نمی‌کرد. می‌دانست اگر نبودند، او هیچ‌وقت تا دادگاه نمی‌رسید.

و یک روز، وقتی در پارک روی نیمکت نشسته بود، خورشید بر صورتش افتاد.

سمفونی خندید:

«می‌دونی؟ من دیگه از تاریکی نمی‌ترسم.»

زن سرش را بالا آورد، نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:

«ما با هم ادامه می‌دیم. همه‌مون. حالا دیگه وقت زندگیه.»

🌱 پایان باز…

چون زندگی با اختلال هویت تجزیه‌ای پایان قطعی نداره. اما دادگاه، نقطه‌ای شد برای شروع دوباره .

چند سال بعد…

تریشا روی صحنه‌ی سالن کنفرانس ایستاده بود. جمعیتی چشم به او دوخته بودند؛ برخی برای شنیدن داستان زندگی‌اش آمده بودند، برخی برای یادگیری، و بعضی‌ها برای امید گرفتن.

او نفس عمیقی کشید و لبخند زد، نه لبخند یک نفر، بلکه لبخند هزاران نفر که درونش زندگی می‌کردند.

«من چندین نفر هستم… اما امروز همه‌مون اینجاییم تا بگیم: زخم‌ها، ترس‌ها و دردها پایان زندگی نیستند. ما یاد گرفتیم با هم زندگی کنیم. و تو هم می‌تونی.»

جمعیت با تحسین و اشک گوش می‌کرد. سمفونی در ذهنش آرام زمزمه کرد: «دیدی؟ دنیا می‌تونه مهربون باشه.»

و ماسلز با اطمینان گفت: «ما محافظت کردیم، حالا می‌تونی پرواز کنی.»

تریشا با صدایی قوی ادامه داد:

«هرکسی که آسیب دیده، هرکسی که در تاریکی تنهاست، باید بداند که بقا ممکن است. و امید… همیشه وجود دارد.»

نور چراغ‌ها روی صورتش تابید و سالن پر شد از انرژی و امید.

او دیگر تنها نبود. و هزاران نفر درونش، با هم، راه را برای آینده‌ای روشن‌تر نشان می‌دادند.

🌱 پایان

موخره

سکوت فرو ریخت و صداهای درون جنی آزاد شدند. هر شخصیت، هر فریاد، چراغی است که گذشته را روشن می‌کند و امید را برای کسانی می‌تاباند که هنوز در تاریکی‌اند. جنی دیگر تنها نیست؛ او بازمانده‌ایست که شجاعتش راهی برای دیگران گشوده است.

در باره جنی (تریشا)

در ذهن جنی، هزاران صدا زندگی می‌کنند؛ هرکدام خاطره‌ای، ترس یا فریادی پنهان. سال‌ها در سکوت زیست، اما حالا صداها آزاد شده‌اند و گذشته تاریکش را روشن می‌کنند. «صدای سکوت» داستان شجاعت، رهایی و امید است؛ سفر یک زن از ترس و درد به قدرت و آزادی، و چراغی برای دیگرانی که هنوز در تاریکی‌اند.
در ذهن جنی، هزاران صدا زندگی می‌کنند؛  هرکدام خاطره‌ای، ترس یا فریادی پنهان. سال‌ها در سکوت زیست، اما حالا صداها آزاد شده‌اند و گذشته تاریکش را روشن می‌کنند. «صدای سکوت» داستان شجاعت، رهایی و امید است؛ سفر یک زن از ترس و درد به قدرت و آزادی، و چراغی برای دیگرانی که هنوز در تاریکی‌اند.

صدای سکوت
۹
۴
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید