ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان کوتاه «عالیجناب تبعیض»


فصل اول : فقط تبعیض موجود است.

بدون دیده شدن
بدون هیچ سرو صدایی
بدون هیچ کلامی
آرام آرام خزید و بی‌چراغانی‌کردن
هزار دست و پای خود را سرتاسر زمین گستراند
رخنه کرد
به او عادت کردیم
چه می دانستیم خود را صاحبخانه می داند
با ما خو گرفت
با ما خورد و خوابید
سرکار همکارمان شد
گاهی کلافه می شدیم
شانه‌هایمان را آرام ماساژ داد.

و ما
ساده‌دلان خوش‌باور
گفتیم عجب رفیقی در وجودمان رخنه کرد
همچون یک عادت جدید که دمده شده بود
نفوذش حرفه‌ای بود

کم‌کم همه‌چی برایمان عادی شد
حتی آنچنان نفوذ کرد
که مداد رنگی ۲۴تایی فابر کاستل را که هم کلاسیمان از کیفش بیرون می‌آورد

و من نگاهی به چند مداد کوتاه رنگی که از خواهرم به من رسیده بود
با دیدنش اشک و آهم در می‌آمد

و حس می‌کردم در کنار هم‌کلاسیم یک مفلوک بینوا هستم و رنج می‌بردم

و نمی دانستم آن نوعی تبعیض است

که او دارد من یا خیلی ماها نداریم ...

آری

آرام آرام مفهوم عادی‌سازی تبعیض در وجودم در روحم رخنه کرد که نه آن جعبه مداد ۲۴رنگ فابر کاستل برایم اهمیت داشت، نه ماشین‌هایی که راننده از آن. پیاده می‌شد و در عقب ماشین را باز می کرد
چرا که شازده قراضه با فکل روغن زده‌اش
با غرور از آن پیاده می‌شد.

اینچنین آرام آرام همه چی برایم عادی شد.
بی تفاوت نشدم.
مفهوم بودن بی‌معنی شد.


فصل دوم: او می‌خزید

او می‌خزید و می‌آمد
او نرم نرم می‌آمد
او بی‌صدا می‌آید
نرم نرم می‌آید
نامرئی است
مرئی نیست
صدادار نبود
خزید در تک تک سلول و روحمان
بی حس شدیم
وقتی همسایه‌مان برای خرید ماشین ژیانش،
کوچه را مهمان کرده بود
و هربار 10 نفر سوار ماشینش کرد
من از بام منزلمان
به شادی کودکانه آن‌ها نگاه میکردم.

در حیاط کوچکمان
پدرم با چوب سیگارش
فرت‌فرت سیگار دود می‌کرد
در دنیای مقدس خودش خیالبافی می‌کرد
پوست‌انداختن بی تفاوتی را تجربه کردم

هیچ مهم نبود در سالن انتظار سینما شهر قصه
که فقط بوی عطر پیچیده
دختران یا پسران که نسکافه یا کافه گلاسه به‌دست
پچ پچ می کردند یا قه قهه می‌زدند
دندان‌های یک دست سفیدشان را نمایش می‌دادند

عطر شامپوها
عطر کرم‌ها
عطر عطرهای شهوت انگیزشان
منِ نوجوان از محله‌ای سنتی
را قل قلک می دادند
و هربار دوستم
تکه بانمکی می‌گفت
و دختران کناری را می خنداند.

من صورتم از شرم و حیا
سفید و قرمز می‌شد
چرا که خزنده‌ای به‌نام تبعیض
در وجود و سلول مان رخنه کرده بود.

چه باید می شد که این گونه نمی شد ؟؟


فصل سوم: عمرمان به بطالت گذشت


همینطوری الکی پلکی عمرمون تلفن می‌شد

تو کتاب‌های فیزیک و شیمی و هندسه

که یکی فریاد زد

پس کجاست عدالت اجتماعی

روح و پوست کرخت شده ما تکونی خورد

یکی گفت: برو بابا حال نداری

نتیجه‌ی سال‌ها عادت به زندگی مسخره بی‌هدف، همین بی‌تفاوتی بود

یکی گفت باید کاری کرد

یکی که تمام صورتش سبیل بود گفت

باید بروم و  به انبار کتان فقر کبریتی بزنم.

یکی با صدای محزون گفت

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند، به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند.

آقا معلم دستی به سبیلش کشید و گفت

بچه ها راه بیافتیم ترس مان می‌ریزد

تازه چرت‌مان داغ شده بود

که یکی فریاد زد

تنها راه رهایی، راه سرخ فدایی.

بچه‌ها وقت نمازه

بی‌خیال مارو چه به نماز

ما لعنت‌شدگان و فراموش‌شدگانیم

من چشمم سنگین شده بود

آویزان در خواب و بیداری

که آنچنان سیلی بصورتم زدند

که فریاد زدم

منو بدنیا نیارید

چرا می‌زنی

حقته

برا ما آدم شدی

با خرابکارا می‌چرخی

از بچه‌گی تو خونه هر چی خراب می‌شد

می‌گفتن کار حمید است او خرابکاره

آقا من کاری نکردم

چندتا گرام و رادیوی آش و لاش کردم

یک چک دیگه مهمونم کرد

زر زر نکن مردیکه

فحش نده اقا

منم بلدم ها

نه بابا زبون درازی

اقا ولم کنید برم

مامانم نگران می‌شه

بابات چی

بابام چی ،چی ؟

مسخره می‌کنی

یکی دیگه زد تو گوشم انگار زنگ کلیسای نتردام تو گوشم بصدا درآمد.

دیدم تو حیاط دانشگاه نشستم

سرت درد میکنه حمید

اره همه دردام درد می کنه.

نخواستیم آقا

چی رو نخواستیم

همون رو و پاشدم رفتم ....پ


فصل چهارم: فراموشی و شورش

او فراموش شده بود

بی حسی کامل از ان که در همه نفوذ کرده بود

جوانان عدالت خواه اسلحه بدست

کوچه به کوچه بدنبال تبعیض

که شاید با کشتن ان مساوات

را بدست آورند

مدافعان تبعیض

در مقابل

مخالفین تبعیض

سال‌ها صف آرایی کردند

اما جز کشتن یکدیگر

تبعیض کوچکترین صدمه ای ندید

جامعه به تبعیض خوگرفته بود

بی تفاوت از جنگ جوانان و موافقین تبعیض  از کنار آنها 

می گذشتند

و به زندگی بی معنی خود ادامه می دادند .

شاعران شعرها سرودند

سخنوران سخن وری کردند .

ادیبان مفهوم تبعیض را فریاد زدند

جلساتی در گوشه کنار شهرها

در ارتباط با تبعیض برگزار کردند

دانشجویان با مشتهای گره کرده

فریاد  می زدند ، مرگ بر تبعیض،

سالن های تئاتر

مملو از تماشاچیان ی شد که نمایش  های مخالف تبعیض نمایش می دادند .

و اینچنین

جامعه تبعیض زده ما

بار دیگر علیه تبعیض شورش راه انداختند ..


فصل پنجم: شورش

شورش علیه تبعیض

صبح به صبح

کوچه‌ و خیابان‌ها مملو از

مردمی بود که علیه تبعیض

شعار می دادند و فریاد خودرا به آسمان می‌رساندند

ولی

در بام بلندترین ساختمان شهر

تبعیض لمیده بود و قهوه اش را میل

می کرد و می گفت

من جاودان تاریخم

من از ازل تا ابد بودم و هستم و خواهم بود

هد فوتش را به گوشهایش می‌زد

و ترانه این نیز بگذرد را گوش می‌کرد

ملت در خیابان‌ها خشمگین

به بهانه از بین رفتن تبعیض

بانک‌ها را آتش می زدند.

اداره جات را بهم می‌زدند

جلودارشان با سبیلی پشت لب و

مسلسلی در دست

فریاد زنان اینجا و انجا می دویدند

هیچ خبری از تبعیض نیافتند .

پایین شهری ها ریختند بالاشهر

بالا شهری ها فلنگ رو بستند

سوار جت و هواپیمای شخصی شدند

بسوی تبعیض کده بزرگ پرواز کردند.

از گوشه و کنار و مرکز شهر

آتش و دود بچشم می‌خورد

درب زندان هارا باز کردند.

نه مردم نه زندانیان آزاد شده

اثری از حیاط تبعیض ندیدند


فصل ششم: عالی‌جناب تبعیض

دربام بلندترین ساختمان پایتخت

در هوایی برفی و سرد

عالیجناب تبعیض

عینک به‌چشم

لیوان قهوه داغ در دست لمیده بود

و فقط یک سخن گفت

زهی خیال باطل

و یقه پالتوی خود را بالا داد

جرعه ای قهوه نوشید و

به امپراتوری نامرئی خود می اندیشید

هزار دستانش در سراسر شهر

و کشور جهان رخنه کرده بودند

لمید و جرعه ای دیگر نوشید و

آرام گفت

شورش های شما آدمیان

جایگاه مرا محکمتر می کند.


فصل هفتم: بهم ریختگی شهرها

شهرها بهم ریخته بودند

همه بدنبال تبعیض بودند

نماز جماعت می خواندند

سر هر کوی و برزن اسلحه بدست

نگهبانی می دادند

فریاد مرگ بر و زنده باد می می زدند

تبعیض اما هیچ کجا نبود

مگر در درون خودشان

با او خو کرده بودند

از همان قبل تولد

یکی در کاخ و دیگری در حلبی آباد

هر دو کاکل بسر مادر و پدر  بودند

یکی را بهترین پزشکان و پرستاران بدنیا آوردند

دیگری را مثل من در شهرستانی بوسیله فلان قابله...

ما به این خو کرده بودیم ...

اگر این تبعیض نبود پس چه بود .

شورش ادامه داشت

گروه های چریکی مسلح در کوه و بیابان

در روستاها و شهرها

بدنبال گم شده ای بنام تبعیض بودند

اما باید خودکا وی می کردند

رئیس گروه کلاشینکف بدست بود

الباقی چند اسلحه زپرتی دست ساز

معاون به خودش نارنجک نظامی بسته بود

به چریک‌ها نارنجک دست ساز با لوازم سه راهی لوله کشی ...

تبعیض همه جا ریاست می کرد

اینها که پیشرو بودند

وای بحال پس رو ها......

خانه پولدارها توسط فقیران مصادره شد

همه صاحب خانه شدند

هر خانه ای بی صاحب رها شده بود .

جمعیتی ریختند و

برای اولین بار

مبل های مخملی دیدند

تابلوهای زیبا دیدند

توالت فرنگی دیدند

کمد لباس‌ها پر از. لباس رنگارنگ

یخچال بزرگی دیدند

بطری های مشروب و شراب

با جام های بلور زیبا

چندین اتاق خواب

با رختخوابی نرم و رویایی

بوی عطر تمام خانه را گرفته بود.

تماشای همه آن‌ها زمان می برد

از فرط خستگی همه روی سنگ فرش سرد

سالن کنار هم خوابشان برد.

همه توهم اینکه خواب دیدند آن‌چه دیدند.

رهایشان نمی کرد.

طعم تلخ بدمزه چندش آور گس حال بهم زن

تبعیض را چند دقیقه ای چشیدند و

فهمیدند چه کلاه گشادی به اسم زندگی کردن

به سرشان رفته.

همگی از خودشان خجالت کشیدند

همچون دوران نوزادی در رحم مادرشان

خودرا بغل کردند و در زانوهایشان خودرا دایره کر دند.

بخوابی عمیق فرو رفتند.


فصل هشتم: جستجو بی فایده بود

جستجو هیچ فایده ای نداشت

نمی‌شد یکی موتور وسپا. سه چرخ داشته باشد پشت ان سبزی و طالبی بفروشد.

دیگری بنز کوپه آخرین مدل.

نمی‌شد همه چیز را بین‌ همه تقسیم کرد

یک پیچ هم به نفر بعضی ها  نمی رسید

عدالت و تبعیض

فراموش شد

هر که هر چه بدست آورد محکم آنرا چسبید

در ان هیر و ویری

بیابان‌های اطراف تهران

پر از خانه های کوچک و کج و کوله شد

دیگر حومه نبود

خارج از شهر هم نبود

بصورت کرخت و زشتی

دور و بر تهران پر از خانه که چه عرض کنم

نمایی از خانه هم نبود .

کنار هم ساخته شد

بعدها نام فلان شهرک را گرفت

هر که دستش رسید کاری کرد

کارگاه های خالی

را چند نفر مصادره کردند

آهنگری و صافکاری زدند

به روی بلندترین ساختمان تهران

عالی‌جناب تبعیض در آفتاب بهاری

روی راحتی مخملین خود لمیده بود

و هر بار چشمش به آدم‌ها می افتاد

نیشخندی می‌زد و

می گفت نه من از بین خواهم رفت و

نه شما به آنچه می‌خواهید ، خواهید رسید

تا من هستم

فاصله‌ها هست و

پکی به سیگار خوش عطرش می‌زد و

آرام می گفت تا بوده همین بوده

حرف نخست را همه جا من میزنم.

روی مبل تکانی بخود می داد و

پکی عمیق به سیگارش می‌زد و

بخود می‌گفت

عجیب هوس اسپرسو دوبل کردم.


پایان


تبعیضاجتماعی
۸
۳
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید