ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

میان دونسل ، یک دل

داستان من و اریا


ارتباط دونسل با اختلاف سن 57 سال

میان دو نسل، یک دل
او هنوز نوزاد بود، اما نگاهش چیزهایی را می‌فهمید که تنها چشم‌های کودکانه می‌توانست ببیند. من و همسرم ساعت‌ها کنار او بودیم، قصه می‌گفتم و او با دقت گوش می‌داد، انگار هر کلمه را در ذهنش حک می‌کرد. کمی بزرگ‌تر شد، کالسکه‌اش را هل می‌دادم و به گردش می‌بردم. باد خنک روی صورتش می‌نشست، دست‌های کوچک را محکم می‌گرفتم و گاهی از هیجان خنده‌هایش از ته دل بلند می‌شد. هر پیچ و خم خیابان، هر صدای ماشین و هر برگ درخت، او را شگفت‌زده می‌کرد.
اولین ماشین کوچک را که پدربزرگش برایش خرید، با شور سوار شد. ابتدا ما هلش می‌دادیم، دست‌هایش را روی فرمان می‌گذاشت و پاهایش روی پدال‌ها فشار می‌آورد، کم‌کم خودش یاد گرفت حرکت کند، دور بزند و مسیرهای کوتاه را کشف کند. بعدها صاحب یک سه‌چرخه شد، با زنجیر و فرمانی که هر بار آن را حرکت می‌داد، صدای آهنگین چرخ‌ها در پارک می‌پیچید و خنده‌هایش بازتاب می‌یافت.
در دوران کرونا، با ماسک روی صورتش، حتی وقتی سرما و باد روی گونه‌هایش می‌نشست، به پارک می‌رفتیم. من کنارش، دستش را در دستم، مراقب حرکت‌هایش بودم و او، بدون ترس، مسیر کوچک‌های زمین بازی را کشف می‌کرد. هر تاب و سرسره، هر نردبان و مسیر پیچ‌دار، برای او دنیایی تازه بود، و من همچنان شاهد بودم، هر حرکت او را می‌دیدم و همراهش بودم.
آریا کنجکاوی‌ای عجیب دارد. هر مدل ماشین و موتور، هر تفاوت کوچک در سپر یا صدا و رنگ را به خاطر می‌سپرد و گاهی با دقت برایم توضیح می‌دهد که چرا این فرق دارد و آن چیست. یک بار تفاوت موتور پرشی و تریل و دیگر موتورها را با دقت توضیح داد، با همان شور و شوق و چشم‌های درخشان که انگار یک معلم کوچک کنار من نشسته است.
حافظه و مسئولیت‌پذیری او شگفت‌آور است. روزهایی که من مشق‌هایم را ننوشته بودم، خودش می‌آمد، برگه‌ها را برمی‌داشت، با دقت می‌نوشت و برایم نقاشی می‌کشید و رنگ می‌کرد. بعد از چند ساعت، می‌رفت، بی‌آنکه چیزی بخواهد یا انتظار داشته باشد، و من همچنان نگاهش می‌کردم، پر از حیرت و محبت.
هر صبح، وقتی وارد خانه می‌شود، صدای قدم‌های کوچک اما مطمئنش مانند موسیقی‌ای دلنشین در فضای خانه می‌پیچد. گاهی کنار پنجره می‌ایستد، دستش را روی شیشه می‌گذارد و نگاهش به کوچه، درخت‌ها و ماشین‌ها می‌افتد؛ هر نگاهش پر از سوال است، هر “چرا؟”ی کودکانه‌اش دریچه‌ای به ذهن کنجکاو اوست. من با همان دقت پاسخ می‌دهم، گاهی با قصه، گاهی با توضیح ساده، و گاهی فقط با نگاه و لبخند.
گاهی فکر می‌کنم که این رابطه میان من و آریا، با فاصله پنجاه و هفت سال، چقدر خاص و نادر است. در تمام عمرم، چنین پیوندی را ندیده‌ام. نه فقط محبت و عشق، بلکه همراهی واقعی، بازی‌های بی‌پایان، کنجکاوی مشترک و ساعت‌ها قصه و یادگیری، همه و همه با هم ترکیب شده‌اند.
آریا از همان نوزادی مرا می‌شناخت، و من شاهد رشد هر خنده، هر گام و هر کشف او بودم. با هر پرسش او، با هر نقاشی و بازی، می‌فهمم که این رابطه فراتر از سن و نسل است؛ یک پل واقعی میان دو جهان، دو زمان و دو تجربه متفاوت.
در دنیا، ممکن است بزرگ‌ترها و نوه‌ها ارتباط داشته باشند، اما کمتر کسی چنین صمیمیت و همراهی عمیق را تجربه می‌کند. آریا هم‌بازی من است، معلم من است، و کودکانه‌ترین شور زندگی را به من یادآوری می‌کند. و من، شصت و چهار ساله، هر روز شاد و شگفت‌زده کنار او هستم، چون چنین پیوندی هم برای کودک و هم برای بزرگ‌تر، یک نعمت و هدیه واقعی است.
داستان واقعی من از نسل بیبی‌بومر و کودک نسل آلفا ادامه دارد: از کودکی مادر او تا امروز، ما کنار هم بوده‌ایم. زندگی‌هایشان مستقل بود، خانه‌هایمان همیشه نزدیک بود. من از روزهای نخست، رشد او را مثل یک دختر خودم تماشا کردم، با همان مهر و دل‌نگرانی‌های کوچک و خاموش.
وقتی پسرم به دنیا آمد، او سه‌ساله بود. کم‌کم همبازی شدند، مثل خواهر و برادر. این دو کودک، بی‌آنکه نسل‌ها را بشناسند، دنیا را با هم تجربه کردند، در بازی‌ها، خنده‌ها و دلخوری‌های کوچک. پسرم بعدها ازدواج کرد،
همبازی او هم ازدواج کرد و صاحب پسری شد که نامش را آریا گذاشتند  و حالا آریا  همان کودک نسل آلفا،، پسر مرا «دایی» صدا می‌زند. پیوندی شکل گرفته که حتی نام‌ها و نسبت‌ها هم نمی‌توانند آن را کامل توصیف کنند.
هر بار که به تهران می‌آید تا مادربزرگش را ببیند، خانه پر از خنده و صدا می‌شود. اما وقتی وقت رفتن می‌رسد و منطق می‌گوید باید زودتر برگردند تا برای مدرسه آماده شوند، دلم می‌گیرد. گاهی اشکم بی‌اختیار جاری می‌شود، و می‌بینم – مادربزرگ او – همان حس را دارد.

اینجاست که می‌فهمم: هم‌خونی مهم نیست؛ آنچه ما را به هم پیوند می‌دهد، دل است، دل پر مهر، دل صمیمی، و دل عاشقِ سال‌ها تجربه و حضور کنار هم. رابطه‌ی ما با این کودک نسل آلفا، نشان داد که محبت و حضور واقعی می‌تواند شکاف پنجاه و هفت سال تفاوت نسلی را به پل عشق و نزدیکی تبدیل کند.
نسل‌ها هرچند متفاوت‌اند، اما وقتی دل‌ها باز باشد، فاصله‌ها فقط اعداد هستند، نه فاصله واقعی در زندگی. و من همچنان، هر روز، در کنار آریا می‌ایستم، می‌بینم او رشد می‌کند، می‌آموزد، می‌خندد و می‌فهمم که این پیوند، زیباترین چیزی است که دو نسل می‌توانند داشته باشند: همراهی، یادگیری، بازی و عشق واقعی، بی‌قید و شرط .

۱۴
۸
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید