
قسمت اول داستان "" پایان نا تمام ""
نقطهی دیدار – روز اول، فصل اول
ساعت ۱۰:۱۵ صبح – کتابخانه مرکزی دانشکده علوم انسانی تهران
ایدا وارد سالن کتابخانه شد. نور پاییزی از پنجرههای بزرگ روی کف چوبی و قفسههای بلند میافتاد، و سایه شاخههای درختان روی میزها و زمین بازی میکرد. او عمیقاً به فضای آرام و خنک علاقه داشت؛ جایی که میتوانست ذهنش را از شلوغی و سروصدای شهر دور کند.
موهای مشکی و موجدارش روی شانهها افتاده بود و نگاهش کنجکاو، صفحات کتابها را یکییکی مرور میکرد. دستش آرام روی جلدها میلغزید و هر صدای ورق خوردن کتاب، او را کمی بیشتر در دنیای خودش غرق میکرد.
آرش، دانشجوی همان دانشکده، با کولهپشتی کمی کج روی شانه، میان قفسهها قدم میزد. نگاه دقیق و قدمهای آهستهاش باعث میشد همه چیز را با دقت ببیند و هیچ جزئیاتی از محیط و آدمها از چشمش پنهان نماند.
ناگهان، دستش با دست ایـدا برخورد کرد. هر دو مکث کردند؛ سکوتی کوتاه اما پر از تعجب و کنجکاوی.
ایدا لبخند زد، آرام و طبیعی:
– «میبخشید… دستم خورد.»
آرش لبخند نامطمئن اما دوستانهای زد:
– «اشکالی نداره… بعضی وقتها این برخوردها جالب هستن.»
سکوتی کوتاه میانشان شکل گرفت، اما پر از امکان بود؛ امکان گفتوگو، امکان آشنایی، امکان کشف چیزی در دیگری که هنوز هیچ کدام اسمش را نمیدانستند.
ایدا کتابش را روی میز گذاشت و صفحاتش را ورق زد، هر چند نگاهش گهگاه به آرش میافتاد. آرش هم سرش را کمی خم کرد و نگاه کوتاهی به جلد کتاب انداخت، بدون اینکه مزاحم باشد، و لبخندی آرام زد که این بار کمی مطمئنتر بود.
نور پاییزی از پنجرهها، صفحات کتابها و کف چوبی سالن را روشن کرده بود و سایهها روی زمین میرقصیدند. در همین سکوت و نور، دو قلب تنها کمکم پلهای ناپیدایی ساختند؛ پلی از نگاهها، لبخندها و حس کنجکاوی، که به آرامی مسیر آشناییشان را شکل میداد.
ساعت ۱۰:۴۵ صبح – همان میز کتابخانه
ایدا کتابش را باز نگه داشت و دستش روی صفحات لغزید، اما این بار توجهش به حرکت آرام آرش هم جلب شد. او کتابش را روی میز کنار گذاشته بود، اما گهگاه سرش را بالا میآورد و نگاهش به ایـدا میافتاد، بدون اینکه عجله یا فشار باشد.
سکوت بینشان کوتاه بود، اما پر از حس کنجکاوی و امکان. هر ورق خوردن کتاب، هر حرکت دست، هر نگاه کوتاه، پل جدیدی میان دو دنیای متفاوت میساخت.
آرش جرأت کرد و با صدایی آرام گفت:
– «این کتاب… بخش ابتداییش خیلی آرام شروع میشه، اما کمکم همه چیز جالب میشه.»
ایدا سرش را بلند کرد و لبخند کوتاهی زد:
– «آره… هنوز در ابتدای راهم، اما حس میکنم چیزی توش هست که آدم رو میگیره.»
آرش کمی نزدیکتر خم شد، اما هنوز فاصله احترامآمیز را حفظ کرد. نگاهشان برای چند لحظه در هم گره خورد، و ایـدا متوجه شد که قلبش کمی تندتر میزند، بدون اینکه بفهمد چرا.
سایه شاخهها روی کف چوبی و صفحات کتابها میرقصید، و نور پاییزی که از پنجرهها میتابید، حس زمان را کند میکرد. دو نفر، دو دنیا، دو قلب تنها، در همان سکوت و نور آرام، کمکم به هم نزدیک میشدند؛ بدون کلامهای طولانی، بدون عجله، فقط از طریق لمس نگاهها و حس کنجکاوی متقابل.
ساعت ۱۱:۱۰ صبح – همان میز کتابخانه
ایدا صفحات کتابش را ورق میزد و گهگاه نگاهش به آرش میافتاد. هر بار که نگاههاشان برخورد میکرد، سکوت کوتاه بینشان کمی عمیقتر میشد، مثل پلی نامرئی که آرام و بیصدا دو دنیای متفاوت را به هم پیوند میداد.
آرش با لحنی نرم گفت:
– «اگه بخوای، میتونم چند قسمت جذابتر این کتاب رو هم بهت نشون بدم…»
ایدا کمی مکث کرد، و بعد لبخند کوتاهی زد:
– «آره، چرا که نه… ولی قول بده فقط نشون بدی، از کسی تعریف نکن.»
آرش سرش را کمی خم کرد و لبخند زد:
– «قول میدم.»
او کتابش را باز کرد و چند صفحهای را که جذابتر بودند، به آرامی به ایـدا نشان داد. ایـدا با دقت نگاه میکرد، هر جمله را آهسته میخواند و گاهی سؤالی کوتاه میپرسید. آرش جواب میداد، نه با توضیح طولانی، بلکه با چند کلمه که حس کنجکاوی او را بیشتر شعلهور میکرد.
سایه شاخهها روی میز و صفحات کتابها میرقصید و نور پاییزی روی کف چوبی سالن آرام میتابید. سکوت میانشان دیگر خالی نبود؛ پر از لبخندهای آرام، سوالهای کوتاه، و حس آغاز چیزی بود که هنوز هیچ کدام اسمش را نمیدانستند.
ایدا با خودش فکر کرد: «چقدر عجیب است… همین چند لحظه کوتاه، ولی انگار دنیای من و او با هم ترکیب شده.»
آرش هم متوجه شد که دلش میخواهد این سکوت و آرامش ادامه پیدا کند، اما نمیدانست از کجا شروع کند.
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر – حیاط دانشگاه
ایدا و آرش از کتابخانه بیرون آمدند. هوای پاییزی، خنک و تازه بود و بوی خاک نمخورده و برگهای خیس روی زمین، حسی زنده و ملموس به محیط میداد. صدای دانشجویانی که از کلاسها خارج میشدند، زمزمههای دور دست، و پایکوبیهای برگهای خشک زیر پا، همه با آرامش و سکوت قبل از ظهر ترکیب شده بود.
ایدا یک برگ پاییزی را از زمین برداشت و در دستش چرخاند، نگاهش به آرش افتاد و لبخند آرامی زد. آرش قدمی نزدیک شد، اما فاصله احترامآمیز را حفظ کرد، همانطور که همیشه آرام و محتاط بود.
– «پاییز همیشه اینطوریه… هر برگش یه داستان داره.» آرش گفت، نگاهش به برگ افتاده روی زمین بود.
ایدا سرش را کمی کج کرد و جواب داد:
– «آره… و بعضی وقتها ما هم جزئی از این داستانها هستیم، حتی اگه نخواهیم.»
هوا خنک بود، اما نور خورشید روی برگها و مسیر حیاط، گرمای ملایمی ایجاد میکرد. سکوت بینشان دیگر مانند کتابخانه نبود؛ پر از صدای محیط، قدمهای آرام، و حس تازهی حضور در دنیای واقعی.
ایدا برگ را در دستش محکمتر گرفت، انگار میخواست لحظه را ثبت کند. آرش، کمی نزدیکتر آمد و گفت:
– «میخوای کمی قدم بزنیم؟ مسیر کوتاه تا درختهای پشت ساختمان رو میگم.»
ایدا سرش را کمی تکان داد و همراه او حرکت کرد، هر قدم آرام و با آگاهی از لحظهی مشترکشان.
سایه درختان روی زمین، صدای خشخش برگها و خندههای دور دست، فضایی ایجاد کرده بود که انگار زمان برای این دو نفر کند شده و هر لحظه، پر از امکان بود.
ساعت ۱۳:۱۵ ظهر – بوفه دانشکده، پاییز
ایدا و آرش وارد بوفه شدند. باد سرد پاییزی پشت پنجرهها وزیده بود و برگها روی پیادهرو چرخ میخوردند، اما داخل بوفه، فضایی گرم و صمیمی حاکم بود. بوی تازه نان و چای، مخلوط با عطر نسکافه و شیر، محیط را پر کرده بود. صدای قاشقهای کوچک در لیوانها، زمزمههای آرام دانشجویان و خشخش کیسههای کاغذی، حسی از زندگی روزمره و همزمان آرامش به فضا میبخشید.
ایدا کنار پنجره نشست و دستش را روی لیوان چای آبی گذاشت. بخار ملایم چای، حس راحتی و گرمای دلنشینی ایجاد میکرد. آرش مقابلش نشست و لیوانها را روی میز گذاشت.
– «چای رو دوست داری؟»
– «آره… مخصوصاً وقتی هوا خنک باشه.»
آرش لبخند زد و گفت: «میدونم… منم همین حس رو دارم.»
سکوت کوتاه میانشان، پر از انتظار و کنجکاوی بود. بعد ایـدا با کمی شوخطبعی گفت:
– «میدونی… وقتی چای میخورم، حس میکنم آدم باهوشتر میشه.»
آرش با نیمخنده پاسخ داد: «اوه… پس من باید مراقب باشم، وگرنه ممکنه تو از من جلو بزنی!»
ایدا خندید و کمی سرش را به سمت آرش خم کرد:
– «پس باید هر روز با تو چای بخورم، تا هوشمندتر بشم…»
آرش لبخندش را کمی عمیقتر کرد:
– «فکر کنم من هم حق دارم کمی هوشمندتر بشم، پس باید سهم خودمو حفظ کنم.»
آن خندههای کوتاه، نگاههای گذرا، حرکت آرام دستها روی میز، همه پلهای نامرئی برای نزدیکی ایجاد میکرد. ایـدا برگشت و با نگاه کنجکاو گفت:
– «تو همیشه اینطوری جدی و آرام هستی؟»
آرش کمی مکث کرد و گفت: «نه… ولی اینجا آدم مجبور میشه آرام باشه… یا شاید من فقط ظاهرش رو حفظ میکنم.»
ایدا کمی خندید و گفت: «خب… من حدس میزنم که پشت این آرامش، یه داستان جالب پنهان شده.»
آرش نگاهی به او انداخت، لبخندش کمی عمیقتر شد: «شاید… ولی اول باید تو یه کم بیشتر شناخته بشی.»
چند دقیقه بعد، آرش از جیبش دفترچه کوچک خود را بیرون آورد و گفت:
– «میخوای یه بازی کوتاه کنیم؟ یه سوال کوتاه بپرسیم، جواب کوتاه بدیم، بدون توضیح طولانی.»
ایدا با کنجکاوی نگاهش کرد: «باشه… شروع کن.»
آرش گفت: «اولین چیزی که امروز صبح دیدی و باعث شد لبخند بزنی، چی بود؟»
ایدا کمی فکر کرد و جواب داد: «اون برگ خشک که روی کف دانشگاه چرخید… حس کردم یه پیام کوچیک از پاییز اومده.»
آرش لبخند زد و گفت: «خیلی شاعرانه… خب، نوبت منه: چیزی که امروز باعث شد حس کنم روز خوبیه؟»
ایدا نگاهش به او افتاد و لبخند زد: «همین حالا… همین لحظه.»
لحظهای سکوت کردند. هیچ کلمهی اضافهای نبود، اما حس صمیمیت و آشنایی میانشان پررنگ شد. نگاهها، حرکات دستها روی میز و لبخندهای آرام، پلهای نامرئی ساخته بود که دو نفر را به هم نزدیک کرده بود.
چند دقیقه بعد، ایـدا با خنده گفت:
– «اگه این بازی رو ادامه بدیم، تا شب هم میتونیم سوال بپرسیم.»
آرش با همان لبخند آرامش گفت: «شاید… ولی من نمیخوام زودتر از تو خسته بشم.»
فضا پر از حس آشنایی آرام و طبیعی شده بود؛ نه عجلهای، نه فشار اجتماعی، فقط دو نفر که با لبخندها، شوخطبعیهای کوچک و نگاههای کوتاه، به آرامی همدیگر را کشف میکردند.
ساعت حدود ۱۶:۳۰ – حیاط دانشگاه
ایدا و آرش از بوفه بیرون آمدند. آسمان پاییزی پوشیده از ابر بود و نور روز کمکم به خاکستری تیره میگرایید. برگهای خیس روی زمین، زیر پاهایشان خشخش میکرد و بوی نم و خاک تازه در هوا پیچیده بود. نسیم خنک روی پوستشان میخورد و آنها را از گرمای بوفه به واقعیت بیرون بازمیگرداند.
آرش نگاهش را به ایـدا دوخت و گفت:
– «هوا سرد شده… خوبه که چای گرمی خوردهایم.»
ایدا خندید و پاسخ داد:
– «آره… ولی فکر کنم قدم زدن هم خوبه، تا حس چای از بین نره.»
آنها قدم زنان، کنار هم، بدون عجله، از میان حیاط عبور کردند. سکوت بینشان دیگر خالی نبود؛ پر از حس تازه آشنایی، لبخندهای کوتاه و نگاههای گذرا بود. هر برگ خیس که زیر پایشان میخورد، هر نسیم کوتاه که لباسها را تکان میداد، به گونهای فضایی شاعرانه و آرام ایجاد کرده بود.
– «میدونی…» ایـدا گفت و کمی مکث کرد، «همین لحظه، وقتی کنار تو راه میروم، حس میکنم همه چیز معمولی و ساده است… ولی در عین حال، خاص.»
آرش لبخند زد و سرش را کمی نزدیکتر آورد:
– «دقیقاً… من هم همین حس رو دارم.»
آنها از سکوت کوتاه بین جملات استفاده میکردند، نگاهها و لبخندها به اندازهی کافی همه چیز را میگفت. هیچ عجلهای نبود؛ هر قدم، هر ثانیه، حس کشف آرام یکدیگر را تقویت میکرد.
ساعت حدود ۱۷:۰۰ – درب اصلی دانشگاه تهران
به درب اصلی دانشگاه رسیدند. سایههای بلند درختان و ستونها روی زمین افتاده بود و نور کمرنگ چراغهای دانشگاه از میان ابرهای تیره، فضایی نیمهتاریک و آرام ایجاد کرده بود.
ایدا مکث کرد و نگاهش به آرش افتاد:
– «امروز… روز عجیبی بود.»
آرش لبخند کوتاهی زد و گفت:
– «آره… و فکر کنم، هنوز میتونیم بیشتر کشف کنیم.»
سکوتی کوتاه بینشان رد شد، پر از حس امکانهای ناشناخته و آیندهی مبهم. هیچکدام نگفتند که فردا دوباره میبینند، اما هر دو حس میکردند این روز، آغاز چیزی است که ادامه دارد؛ چیزی که هنوز نامش مشخص نیست، اما با همان چند ساعت، پل نامرئی بینشان ساخته شده است.
باد کوتاهی برگها را روی زمین به حرکت درآورد و هر دو کمی به هم نزدیک شدند، نه از روی جسارت، بلکه به خاطر حس طبیعی نزدیکی و آرامش.
ایدا اولین کسی بود که گفت:
– «خب… باید برم.»
آرش سرش را تکان داد و گفت:
– «بله… ولی… فردا، یا هر وقت دوباره همدیگر را ببینیم…»
و جمله نیمهتمام او در هوا باقی ماند، بینیاز به کامل شدن. هر دو نگاهشان را به یکدیگر دوختند، لبخند کوتاهی رد و بدل شد و سپس هر کدام راه خود را گرفت؛ اما در ذهنشان، لحظهها، سکوتها و حس آشنایی تازه هنوز باقی بود.
پایان باز – بخش اول
آرش: پیاده در پیادهرو شلوغ ولی دلش جایی دیگهست. هر چراغقرمز، هر صدای بوق، انگار صدای خندهی کوتاه ایدا رو دوباره براش زنده میکنه.
ایدا: در مترو نشسته، روبهروی پنجرهی تاریک تونل. سایهی صورتش در شیشه دیده میشه و ناخواسته مقایسه میکنه با نگاه آرش وقتی چیزی میپرسید.
آرش :
باد سرد از خیابان جمهوری میوزید. آرش شالش را بالاتر کشید و قدمهایش را تندتر کرد، اما افکارش جا مانده بود همانجا، کنار بوفهی نیمهتاریک دانشگاه. با خودش گفت:
«عجیب بود… من میخواستم چیزی بپرسم، دقیقاً همان لحظه او جواب داد. انگار صدای درونی مرا شنیده بود.»
لبخندی محو روی لبهایش نشست، لبخندی که خودش هم نفهمید از کجا آمد. چند لحظه بعد، میان ازدحام مردم، نگاهش به دستهای خالی خودش افتاد. زمزمه کرد: «حتی اسمش را هم نپرسیدم…»
در همان لحظه، چند ایستگاه آنسوتر، ایدا روی صندلی مترو نشسته بود. صدای چرخهای قطار روی ریل، ریتمی تکراری داشت، اما ذهنش هیچ تمرکزی روی اطراف نداشت. چشمهایش را بست و تصویر آرش را بازخوانی کرد: نگاه آرامش، مکثهای کوتاهش، خندهی بیدلیلش.
با خودش گفت: «چرا حس کردم سالهاست او را میشناسم؟ فقط چند ساعت بود… نه حتی اسم، نه حتی شماره. اما… مگر همیشه باید همهچیز با اسم شروع شود؟»
قطار وارد تونل تاریک شد. شیشه پنجره مثل آینه شد و تصویر خودش را در آن دید. به تصویر محو خودش خیره شد و آهسته زیر لب گفت: «شاید اصلاً نباید دوباره ببینمش… اما اگر دوباره ببینم…»
جملهاش را ناتمام گذاشت.
آرش در خیابان چراغبرق ایستاد، درست پشت چراغ قرمز. در ازدحام صداها، باز هم تنها چیزی که شنید، خندهی کوتاه ایدا بود. با خود اندیشید: «شاید تمام این چند ساعت فقط یک دلخوشی موقت بود… اما اگر تقدیر باشد، دوباره تلاقی میکنیم.»
چراغ سبز شد. هر دو به راه خود ادامه دادند.
اما هیچکدام نمیدانستند آیا این مسیرها بار دیگر به هم خواهد رسید یا نه…
آرش سرش را به شیشهی خیس تکیه داد. تصویر خودش در انعکاس چراغهای خیابان چندبار شکسته و دوباره تکرار میشد.
«شاید قرار نیست همهچیز اسم داشته باشه… شاید همین ناشناختگی قشنگترش میکنه. اما… اگه دیگه هیچوقت نبینمش چی؟ نه، محاله… دانشگاه اینقدر بزرگ هم نیست. شاید دوباره توی کتابخونه، یا توی همون بوفه… یا حتی همین حیاط. ولی چرا حس میکنم دیدار بعدی هیچ ضمانتی نداره؟ مثل اینکه همهچیز یک بار برای همیشه بود…»
او لبخند کمرنگی زد. راننده رادیو را بلند کرده بود و اخبار خشک و بیروحی پخش میشد. اما برای آرش همهچیز پشت آن صدا خاموش بود. در ذهنش فقط تصویر دستی مانده بود که یکبار به دست او خورده بود، بیکلمه، بینام.
ایدا، روی صندلی مترو، گوشهای نشسته بود. صدای تقتق چرخها روی ریل در گوشش میپیچید. آدمها کنار هم فشرده بودند، اما او حس میکرد تنهاست. نگاهش به کف مترو دوخته شد.
«چرا هیچ اسمی رد و بدل نشد؟… انگار از قصد بود. عجیبتر اینکه ناراحت نیستم. یه جوری حس میکنم اسم، آدرس، شماره… همهچی خرابش میکرد. اون لحظهها خودشون کامل بودن. میترسم دفعهی بعد، اگه ببینمش، همهچی عادی بشه. همون هیجانِ خاموش امروز دیگه نباشه. اما… دلم میخواد دوباره ببینمش. فقط یه بار دیگه.»
قطار در ایستگاه توقف کرد. مسافرها با شتاب پیاده و سوار شدند. ایدا کیفش را محکمتر گرفت و نگاهش به در بستهی روبهرو دوخته شد. انگار دنبال چیزی میگشت که پشت آن در باقی مانده بود.
آن شب، هر دو بیآنکه بخواهند، با ذهنی مشغول به خانه رسیدند.
نه خوابشان میبرد، نه میتوانستند فکر را کنار بگذارند.رسیدند.
یک دیدار ساده، چند ساعت بینامونشان، حالا مثل جرقهای خاموشنشدنی درونشان زبانه میکشید....
پایان قسمت اول .
قسمت دوم داستان "" پایان نا تمام ""
فصل اول: برگ و باد
اواخر پاییز بود. هوای تهران بوی خاک بارانخورده و برگهای پوسیده میداد. درختان بلند چنارِ حیاط دانشکده علوم انسانی نیمهعریان ایستاده بودند، و باد سردی برگهای زرد را مثل تکههای یادداشت پاره در هوا میچرخاند.
آرش شال تیرهای به دور گردن داشت، یقهی کت خاکستریاش را بالا داده و آهسته قدم برمیداشت. کسی توجهی به او نمیکرد؛ دانشجویان با شتاب میان کلاسها میدویدند، اما او انگار به دنبال چیزی بود که هیچکس جز خودش از آن خبر نداشت.
باد به صورتش میکوبید و بوی نمدار باران روی پلههای سنگی جا مانده بود. در دل خودش تکرار میکرد:
«شاید دیگه هیچوقت نبینمش. ولی چرا هر بار همینجا، همین حوالی، حس میکنم که هست؟»
همانوقت نگاهش گرفت.
آنسوی حیاط، درست در میان برگها و سایهها، دختری با کُت مشکی و شالی تیره قدم میزد. موهایش زیر شال پنهان بود، اما باد گوشهاش را تکان میداد. چند کتاب در دست داشت و آهسته راه میرفت، بیآنکه به اطراف نگاه کند.
ایدا.
آرش برای لحظهای ایستاد. قلبش تندتر میزد. انگار زمان کش آمده بود. نگاهش روی او قفل شد.
ایدا هم درست در همان لحظه، سر بلند کرد. نگاهشان در باد و باران کوتاه، اما محکم به هم رسید.
نه کلمهای، نه لبخندی. فقط همان سکوت طولانی، مثل رازی که هیچوقت اجازهی بر زبان آمدن ندارد.
صدای زنگ کلاس فضا را شکست. موجی از دانشجوها از درِ ساختمان بیرون ریختند، میان دو نگاه دیواری انسانی کشیدند. آرش به جلو قدم برداشت، اما وقتی جمعیت پراکنده شد، ایدا دیگر آنجا نبود.
مثل اینکه باد، او را با خودش برده باشد.
آرش آن عصر، تا تاریکی هوا، بیهدف در محوطه چرخید. برگها زیر کفشهایش خرد میشدند. هر بار خیال میکرد پشت نیمکتی، کنار درختی، دوباره پیدایش میکند. اما حیاط خالی شده بود.
در ذهنش زمزمه کرد:
«این دیدار دوم هم شد مثل اولی… ناتمام. شاید سرنوشت فقط میخواد همینطور بمونه. اما چرا حس میکنم ماجرا هنوز تموم نشده؟»
در اتاقش، ایدا پنجره را باز گذاشته بود. باد سرد لای پردهها میپیچید. دفترچهاش را روی میز گذاشت و با خطی لرزان نوشت:
«امروز دوباره دیدمش. میان برگ و باد. نه اسم، نه صدا. فقط یک نگاه.
انگار جهان میخواست یادم بیاره که اون چند ساعتِ گمشده، واقعی بودن.»
او قلم را رها کرد، به شیشهی بخارگرفته دمید و آرام با نوک انگشت، یک دایره کشید. اما زود با کف دست پاکش کرد.
آن شب، هر دو در دو نقطهی دور از هم، با فکری مشترک به خواب نرفتند:
شاید سرنوشت، تنها دو بار فرصت داده باشد.
شاید… هنوز بار سومی در راه است.
فصل دوم: زمزمههای کتابخانه
باران ریز و سردی بعدازظهر پاییزی، روی سقف شیشهای کتابخانهی علوم انسانی میخورد و صدای لطیفی ایجاد میکرد. نور کمرنگ مهآلود، قفسههای بلند و کتابهای کهنه را در نیمسایه فرو برده بود.
آرش کتابخانه را بیهدف قدم میزد. دلش به خاطر درس نبود؛ هدفش فقط یک احتمال بود: اینکه شاید او هم، همینجا، دنبال کتابی باشد. شاید دوباره نگاهش را ببیند.
ایدا همانجا بود. روی زمین نشسته، کتابی در دست، با دقت ورق میزد. موهایش روی شانه افتاده و بخار باران روی شال تیرهاش کمی خیس شده بود. نگاهش گاه به قفسهها میلغزید، گاه به صفحهی کتاب، اما انگار حواسش مدام به فضایی نامرئی پرت میشد.
آرش چند قدم جلو رفت. قلبش تندتر شد. دلش میخواست حرکت کند، حرف بزند، حتی فقط بگوید «سلام». اما هشیاری و ترس از خراب کردن لحظه، او را نگه داشت.
ایدا سرش را بالا آورد و نگاهشان برای چند ثانیه تلاقی کرد.
یک نگاه طولانی، پر از حسرت و سؤال، اما بیکلام.
در آن سکوت مرموز، حتی صدای باران هم کماهمیت بود.
آرش نزدیک یک قفسه رفت و کتابی برداشت. اما نه به خاطر کتاب، بلکه به این امید که شاید ایدا از همان مسیر عبور کند.
او با خودش فکر کرد:
«اگر فقط یک نشانه بذارم… یک برگه کوچک، یک کلمه، شاید بعداً پیدا کند…»
با دقت برگهای کوچک از کیفش بیرون کشید و پشت کتابی گذاشت، جایی که احتمال داشت ایدا بعداً آن را بردارد.
ایدا همان لحظه به قفسه نزدیک شد، کتابی برداشت و… برگه را دید. چشمهایش کمی گشاد شد، لبخندی ناپیدا روی لبش نشست. اما باز هم چیزی نگفت.
فقط برگه را برداشت، نگاهش به نوشته گره خورد و بعد آرام کتاب را کنار گذاشت.
در همان حال، صدای دانشجویان، حرکت پلهها و خندههای دوردست، فضای کتابخانه را پر کرد. و دوباره، هر دو احساس کردند که جهان میخواهد آنها را از هم جدا کند.
آرش نگاه آخرش را به ایستگاه نگاه ایستادهی او دوخت و آهسته به سمت در رفت.
ایدا، بدون اینکه چیزی بگوید، همان مسیر را ترک کرد.
شب، هر دو دوباره تنها بودند. اما این بار، در ذهنشان جرقهای روشنتر زده شده بود:
آرش مطمئن بود که او برگه را دید و فهمید.
ایـدا مطمئن بود که نگاه آرش پر از همان حس ناتمام دیدار اول بود.
هیچکدام هنوز نام هم را نمیدانستند.
اما هر دو میدانستند که چیزی آغاز شده، حتی اگر هنوز قابل تعریف نباشد.
و باد، و برگهای پاییزی، همچنان رازشان را با خود حمل میکردند.
فصل سوم: سایهها و برگها
چند روز بعد، آفتاب کمرنگی از پشت ابرهای خاکستری میتابید. حیاط دانشکده علوم انسانی پر از برگهای خیس و خمیده بود که باد سرد پاییزی آنها را به گوشه و کنار پرت میکرد.
آرش شالش را محکمتر دور گردن پیچید و قدمهایش را آرام برداشت. دفترچهای کوچک در جیبش بود؛ برگهای که هفته پیش در کتابخانه گذاشته بود، هنوز روی ذهنش سنگینی میکرد.
ایدا همانجا بود. روی نیمکتی کنار درخت چنار نشسته و دفترچهای در دست داشت. انگار برگها و باد، او را دعوت کرده بودند که در همان نقطه بنشیند و ذهنش را خلوت کند.
برای لحظهای، نگاههایشان دوباره گره خورد. اما این بار، فضا کمی پرتنشتر بود. هر دو از شدت هیجان، نفسشان تند شد.
آرش نزدیک شد، اما هنوز جرأت حرف زدن نداشت.
ایدا دفترچهاش را بست و نگاهش را روی برگهای خیس انداخت. سپس، بیآنکه لب باز کند، آهسته گفت:
«تو… اون برگه… واقعاً گذاشتی؟»
آرش مکث کرد، بعد سرش را کمی تکان داد.
«آره… ولی… میخواستم ببینم… توجه کردی…»
کلمات کوتاه و بریده بودند. صدایش در باد پخش شد و برگها میان آنها رقصیدند.
ایدا لبخندی ناپیدا زد و دوباره سرش را پایین انداخت.
«دیدم… و فهمیدم… یه جورایی.»
هر دو لحظهای ساکت شدند. هیچکس نمیدانست بعد چه بگوید. اما همان سکوت، پر از حرفهایی بود که هیچوقت به زبان نیامد.
باد شدیدی وزید و برگها را به هوا برد. آرش شالش را صاف کرد و به آرامی گفت:
«شاید… ما فقط همین چند لحظه رو داشته باشیم.»
ایدا سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی به او کرد و برگشت به سمت درِ حیاط.
«شاید…»
و در همان لحظه، صدای دانشجویانی که از راهروها میگذشتند، آنها را دوباره از هم جدا کرد. هر دو فهمیدند که هنوز دنیا نمیخواهد آن راز کوچک را فاش کند.
آن شب، وقتی هر دو به اتاقشان برگشتند، حس میکردند که چیزی تغییر کرده، اما هیچچیز کامل نشده است.
یک نگاه، یک برگه، چند کلمهی کوتاه، و سکوتی که هنوز پر از پرسش بود.
باد و برگها، شاهد این دیدار دوم، همچنان رازشان را با خود حمل میکردند.
فصل چهارم: باران آخر
بعدازظهر بود و آسمان تهران، سیاه و سنگین، تهدید میکرد که باران شدیدی ببارد. برگهای خیس روی زمین زیر پای دانشجویان له میشد و باد سرد، شالها و موها را به هم میریخت.
آرش دوباره در حیاط دانشکده قدم میزد، شال تیرهاش دور گردنش محکم شده بود. دفترچهای کوچک در دست داشت، پر از کلمات کوتاه و رمزآلود که هنوز جرئت نکرده بود به کسی نشان دهد.
ایدا، از سمت درِ دانشکده میآمد. نگاهشان برای چند ثانیه دوباره گره خورد، اما این بار کلمات از دل آمدند.
آرش آهسته گفت:
«من… نمیدونم چرا هنوز نمیتونم… فقط خواستم بدونی…»
ایدا با صدایی آرام پاسخ داد:
«میدونم… و خودت هم فهمیدی که من هم همین حس رو دارم…»
لحظهای سکوت کردند. نگاهشان میان برگهای خیس و باد سرد، طولانی و پر از کشمکشی بینام بود.
ناگهان باران شروع به باریدن کرد، شدید و بیرحم. برگها در هوا میچرخیدند و زمین خیس، لغزنده شد. دانشجویان با عجله به داخل ساختمانها رفتند، و مسیر حیاط تبدیل شد به موجی از سایهها و حرکت.
آرش خواست دستش را دراز کند، اما باد و شلوغی، او را عقب راند. ایـدا به سمت درِ ساختمان دوید، برگشت و لبخندی نیمهمخفی زد، اما نتوانست نزدیک شود.
در همان لحظه، آن دو دوباره از هم جدا شدند. این بار نه تنها فیزیکی، بلکه پر از حس ناتمامی و سؤالهای بیپاسخ بود.
شب، هر دو تنها در اتاقهای خود، بار دیگر با ذهنی پر از پرسش و حسرت روبرو شدند.
آرش نوشت:
«چرا همیشه دنیا میخواد فاصله بندازه؟ ما فقط چند لحظه داشتیم، اما این لحظهها… مثل راز، سنگین و ماندگارند.»
ایدا دفترچهاش را بست و به شیشهی بارانی نگاه کرد:
«شاید بعضی چیزها نباید کامل بشوند… شاید راز بودن، توی ناتمامی است.»
باران همان شب، نماد جدایی و رمزآلودی رابطهشان شد، و باد برگها را با خود برد. هیچکس نمیدانست دوباره چه وقتی و کجا چشمهایشان دوباره به هم خواهد افتاد .
فصل پنجم: خاطرههای بینام
سالها گذشته بود.
تهران همچنان شلوغ و پرهیاهو بود، اما حیاط دانشکده علوم انسانی، برای هر دو، به یادآورندهی روزهای کوتاه و بارانی گذشته تبدیل شده بود.
آرش، حالا در مسیر حرفهای خودش، گاهی با شال تیرهای که یادآور آن پاییز بود، از کنار دانشگاه عبور میکرد. هر بار که باد سردی وزیدن میگرفت و برگهای خشک را به هوا میبرد، یاد نگاه ایـدا در همان حیاط میافتاد. نگاه پر از سؤال، بینام و نشان، اما سنگین و ماندگار.
ایدا هم در شهری دیگر، هرگاه دفترچهای که در آن روزها یادداشت میکرد را ورق میزد، باز هم همان حس عجیب را تجربه میکرد:
«چند ساعت کوتاه… و باقی زندگی… پر از پرسش.»
هیچکدام دیگر یکدیگر را ندیدند.
هیچ اسم، شماره یا کلمهای ردوبدل نشد.
اما آن چند لحظهی بینام و رازآلود، سنگینی و گرمای خاص خود را داشت.
آرش در سکوتی میان شلوغی روزمره، گاهی با خود زمزمه میکرد:
«شاید بعضی آدمها فقط برای همان لحظات کوتاه ساخته شدهاند… نه بیشتر.»
ایدا هم، با لبخندی ناپیدا، دفترچه را بست و به پنجرهی بارانی نگاه کرد.
«و شاید این راز، خودش کاملترین شکل بودن باشد…»
و برگها، و باد سرد پاییزی، همچنان راز آن دو را با خود حمل میکردند؛
راز بینام و نشان، که هرگز پایان نگرفت، و شاید هیچگاه نگرفت.
پایان قسمت دوم .